- درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید😂✋🏻›
#طنز_جبهه
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..😂
#طنز_جـبـهه
طنز
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..😂
#طنز_جـبـهه
طنز
اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده
بهش گفتم روحانی نداریم
بچه ها دوست دارن پشت سر شما نماز رو به جماعت بخونن
فرمانده مون قبول نمی کرد
می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه
بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه
فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم
بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه
وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد
وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابالفضل و بلند شد😐
نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده😂
فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !
نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...😅
#طنز_جـبـهه
#طنز_جبهه
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه
30نفری بودند.
شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و قول گرفتیم تحت هرشرایطی خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم
گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق طلبه_ها
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم
#طنزینو
دستور بود هیچ ڪس بالاے ۸۰ڪیلومتر حق ندارد رانندگے ڪنہ ... !
یہ شب داشتم مےاومدم ... یڪے ڪنار جاده دست تڪون داد ، نگہ داشتم ڪہ سوار بشہ ، گاز دادم و با سرعت بالا
مےاومدم و با هم حرف میزدیم !
یڪے من یڪے او ... گفت میگن فرمانده لشڪرتون دستور داده تند نرید !
راست میگن ؟؟؟!🤔
گفتم فرمانده گفتہ ! زدم دنده چهار و گفتم اینم بہ سلامتے فرمانده باحالمان !!!😉
مسیرمون تا نزدیڪے واحدمون یڪے بود ...
پیاده ڪہ شد دیدم خیلے تحویلش
مےگیرن !؟ گفتم ڪے هستے تو ؟🙄
گفت : همون ڪہ بہ افتخارش زدے
دنده چهار 😂😂😂
#طنز_جبهه
آن شب دنبال شلوغ کاری بودیم.
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند
و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم
که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم.
با گریه و زاری یکی میگفت:
«ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید شی».
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه
با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه میانداختند!
جنازه را بردیم داخل اتاق طلبه ها
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند وضو گرفتند
و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
«برو خودت را روی محمدرضا بینداز
و یک نیشگون محکم بگیر.».
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:
«محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!».
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید
و چنان جیغی کشید
که هفت هشت نفر از بچه ها از ترس غش کردند
ما هم قاه قاه میخندیدیم!
خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم
ولی حسابی خندیدیم
#طنز_جبهه
خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
(میخوای بری ازدواج کنی ؟)
گفت :
(بله میخوام برم خواستگاری)
فرمانده گفت:
(خب بیا خواهر منو بگیر‼️)
گفت :
(جدی میگی آقا مهدی❗️)
گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️)
اون بنده خدا هم خوشحال😍
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
(فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️)
بچه های مخابرات مرده
بودن از خنده😂‼️
پرسیده بود :
(چرا میخندید؟ خودش
گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️)
بچہها گفتن:
(بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️)
#شـهـیدمـهـدےزیـنالدّیـنـ♥️🕊
#طنز_جـبـهه 🌱
#طنز_جبهه
یه بچه بسیجی بود خیلی اهلِ معنویت و دعا بود...🌻
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد!😊🤲
ما هم اهل شوخی بودیم😆
یه شبِ مهتابی🌙 سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😜
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!😅
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂🥘
با بچه ها رفتیم سراغش...😃
پشتِ خاكریز ِ قبرش نشستیم. 😣
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال!🥺🤲🏻
ما به یکی از دوستامون که
تنِ صدایِ بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِکو بشه، 😉
بگو: إقرَاء😲
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن😅
و به شدت متحول شده بود 😨
و فکر می کرد براش آیه نازل شده! 😢
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😊
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم ؟؟!!!😳😂
رفیقِ ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون! 🙄😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
سلامتی راننده
صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینکه
خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
#طنز_جبهه
به پسر پيغمبر نديدم!
گاهي حسوديمان ميشد از اينكه بعضي اينقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك ميكردي، پلك نميزدند. ما هم اذيتشان ميكرديم. دست خودمان نبود. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتينهايمان سر جايش نباشد، ديگر معطل نميكرديم صاف ميرفتيم بالا سر اين جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيدهايم: «پوتين ما را نديدي؟» با عصبانيت ميگفتند: «به پسر پيغمبر نديدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند ميشد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند ميشد اين دفعه مينشست: «برادر و زهرمار ديگر چه شده؟😩» جواب ميشنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!»😂😅
#طنز_جـبـهه
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده
#طنز_جبهه
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش میکردم. ✂️✂️✂️مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم.
تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند.✂️✂️✂️
رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقهاش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمینشستم.😦 چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم. 😫ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان! 😭😭از بار چهارم، هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر از اشک سلام میکردم. ✋😢پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخری کفری شد و گفت:«تو چِت شده سلام میکنی. یک بار سلام میکنند.»😠
گفتم:«راستش به پدرم سلام میکنم.» پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»😳😳
اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هربار که شما با ماشینتان موهایم را میکنید پدرم جلو چشمم می آد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میکنم!» 😇😎
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و👋 گفت:«بشکنه این دست که نمک نداره...» مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد!😅😆😂
#طنز_جـبـهه
الاغی كه عملیات را لو داد!😂
بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی كه از دست داده بود، چند بار پاتك كرد كه با مقاومت خوب و جانانه بچهها روبرو شد و عقب نشینی كرد..
بعد از این كه آتش دشمن كمی فروكش كرد بچهها از این فرصت استفاده كردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یكی از برادرهای آرپیجی زن مشغول استراحت شدم. همینطور كه استراحت میكردم چشمم به آرپیجی اش افتاد. با دیدن آرپیجی تصمیم گرفتم كه تیراندازی با آن را یاد بگیرم. 😌برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آرپیجی كار كنم و با آن تیر اندازی كنم. از او خواستم كه كار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن كه خیلی خسته بود دست رد به سینهام نزد و قبول كرد، كار با آرپیجی را برایم توضیح دهد... وقتی نحوه كار با آرپیجی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشك آرپیجی را روی آن نصب كرد و توضیحات لازم را به من متذكر شد و آرپیجی را به من داد. آرپیجی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی كمی از بچهها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی میگشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم.🧐 همین طور كه میگشتیم چشمم به یك الاغ افتاد😁. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا كردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار كف دستش تا دیگر این طرفها پیدایش نشود. 🤣من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چكاندم. موشك شلیك شد. موشك نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشك آرپیجی متوجه شدم یك عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند.😎 با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم كه آنها قصد غافلگیر كردن بچهها را داشتند كه به خواست خداوند الاغ نقشههای آنان را برملا كرد.💪
#طنز_جبهه
یه روز یکی از رزمنده ها دیر به صبحگاه رسید فرمانده برای اینکه رزمنده بسیجی رو تنبیه کنه گفت در پنج دقیقه ۱۵۰ تا صلوات بفرست🫤
بسیجی دید نمیشهه
ولی کم نیاورد 💪
رو کرد به گردان گفت کل گردان صلواات
همه بچهای گردان که چهارصد نفر بودن صلوات فرستادن
بسیجی رو کرد به فرمانده گفت بفرمایید😎
۱۵۰برای امروز ۱۵۰ تا دیگه هم برای فردا 😆😂
#طنز_جبهه
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت 🥹🥺بدون شک شهید شده🙂 بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند😊، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم😁🧐، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود😆. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت🤣
#طنز_جبهه
#طنزجبہہ😂🌱
اولا که رفته بودیم در اسارت گفتند:
«کسے حق ورزشکردن نداره.»☝🏻•.
یه روز یکے از بچهها رفت ورزش کرد🏃♂️🏃•.
مامورعراقے تا دید درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود اومد📝 جلو
و گفت:«مَا اسْمُک؟اسمت چیه؟»🙄•.
رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت:
«گچ پژ.»😎•.
باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻♂•.
و ما هِی مےخندیدیم ...😂•.
#طنز_جـبـهه
#طنز_جبهه
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید.
توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے
میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂
زنگ زد مرڪزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنهایے رانندشه!!😂
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند...
#طنز_جبہہ 😂🌱
پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر در می آورد. هر وقت دلتنگ بزهایش می شد، می رفت توی یک سنگر و مع مع می کرد. یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند♨️😋با صدای بُز، هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب🤣توی راه هم کلی برایشان صدای بز در آورده بود😂😂می گفت چوپانی همین چیزهایش خوب است.
اگه لذت بردید یه #صلوات بفرستید
#طنز_جـبـهه
#طنز_جبهه 😅😅
🍃پسر فوقالعاده بامزه و دوستداشتنی بود.😌
🍂 بهش میگفتند:
آدم آهنی.🤖 یک جای سالم در بدن نداشت.🥴یک آبکش به تمام معنا بود.😅
🍃 آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. 😄🤪
🍂از آن بچههایی بود که راستی راستی قطبنما را منحرف میکرد.😁😆
🍃دست به هر کجای بدنش که میگذاشتی، جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود...☺️
🍂اگر کسی نمیدانست و کمی محکم جای زخمش را فشار میداد و دردش میآمد، 🥴نمیگفت:
مثلاً آخ آخ.😖 یا درد آمد و فشار نده،😣 بلکه با یک ملاحت خاصی اسم عملیاتی را به زبان میآورد که آن زخم و جراحت را از آنجا داشت؛ 😄
🍃مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم میگرفت، میگفت:
آخ بیتالمقدس😩
🍂و اگر کمی پایینترش را دست میزد، میگفت: آخ والفجر مقدماتی.😫😄
🍃و همین طور: آخ فتحالمبین، آخ کربلای پنج و تا آخر.😂
🍂بچهها هم عمداً اذیتش میکردند و صدایش را به اصطلاح در میآوردند تا شاید تقویم عملیاتها را مرور کرده باشند...😅
#باهم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
جشن پتو
قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن.
گفت: بفرمایید و ....😂🥲😁
یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد میشدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ...جشن پتو
قرار گداشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن.
گفت: بفرمایید و ....
یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد میشدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم😅😂🥲 و یه جشن پتوی حسابی 😂😂...
#طنز_جبهه
تکبیر
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
#طنز_جبهه
ﻃﺮﻑ ﻓﺎﻣﯿﻠﯿﺶ “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ” ﺑﻮﺩﻩ !
ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ : ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ
ﯾﺎﺭﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ : ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ !
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ :
ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ !
ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ !
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ !
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺪﻩ
ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ
ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ 😅😂
#طنز_جبهه
#طنز_جبهه
#منو_به_زور_جبهه_آوردن
آوازه اش در مخ ڪار گرفتن صفر ڪیلومترها به گوش ما رسیده بود.🫢🫢
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فڪر میڪرد هر كدام از ما برای خودمان یڪ پا عارف و زاهد و دست از جان ڪشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده ڪنده بودیم اما هیچڪدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب ڪشیدن نبودیم. میدانستیم ڪه این امر برای او ڪه خبرنگار یڪی از روزنامههای ڪشور است باورنڪردنی است.
شنیده بودیم ڪه خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فڪرهایمان رایڪ ڪاسه ڪردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلڪ ڪلی ذوق ڪرد ڪه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع ڪرد ڪه از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود ڪه استاد وراجی و بحث ڪردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما ڪه غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم ڪه ڪار پیدا نمیشه. گفتیم ڪی به ڪیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شڪم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد ڪاتیوشا» بود ڪه با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن ڪه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این ڪه ڪف پام صافه و ڪفیل مادر و یڪ مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یڪی به دو میڪردند من فشارم پایین میآمد و غش میڪردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم ڪه حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ ڪنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل ڪنند!»
خبرنگار ڪه تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» ڪه سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه ڪه مرا زنم از خونه بیرون ڪرد. گفت، گردن ڪلفت ڪه نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یڪ فصل ڪتڪت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار ڪم ڪم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ ڪس حاضر نشد دخترش را بدبخت ڪند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا ڪریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناڪام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من ڪمبود شخصیت داشتم. هیچ ڪس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیڪردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی ڪنند.»
دیگر ڪسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجڪ تو چادرمان ترڪید. ترڪش این نارنجڪ خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت
😂😂😂
#طنز
#طنز_جبهه
#منو_به_زور_جبهه_آوردن
آوازه اش در مخ ڪار گرفتن صفر ڪیلومترها به گوش ما رسیده بود.🫢🫢
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فڪر میڪرد هر كدام از ما برای خودمان یڪ پا عارف و زاهد و دست از جان ڪشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده ڪنده بودیم اما هیچڪدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب ڪشیدن نبودیم. میدانستیم ڪه این امر برای او ڪه خبرنگار یڪی از روزنامههای ڪشور است باورنڪردنی است.
شنیده بودیم ڪه خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فڪرهایمان رایڪ ڪاسه ڪردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلڪ ڪلی ذوق ڪرد ڪه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع ڪرد ڪه از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود ڪه استاد وراجی و بحث ڪردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما ڪه غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم ڪه ڪار پیدا نمیشه. گفتیم ڪی به ڪیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شڪم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد ڪاتیوشا» بود ڪه با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن ڪه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این ڪه ڪف پام صافه و ڪفیل مادر و یڪ مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یڪی به دو میڪردند من فشارم پایین میآمد و غش میڪردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم ڪه حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ ڪنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل ڪنند!»
خبرنگار ڪه تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» ڪه سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه ڪه مرا زنم از خونه بیرون ڪرد. گفت، گردن ڪلفت ڪه نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یڪ فصل ڪتڪت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار ڪم ڪم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ ڪس حاضر نشد دخترش را بدبخت ڪند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا ڪریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناڪام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من ڪمبود شخصیت داشتم. هیچ ڪس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیڪردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی ڪنند.»
دیگر ڪسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجڪ تو چادرمان ترڪید. ترڪش این نارنجڪ خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت
😂😂😂
#طنز