eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
18.1هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16823204465218 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی منتظر هیچکس نمیمونه... نزار چـای تازه دم زندگیت یـخ بزنه....☕️ سلام صبحتون بخیر و خوشی دوستان🌺🌱 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
آدم های موفق... - @mer30tv.mp3
4.84M
صبح 10 مهر ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروری بر فضیلت و اعمال فردا سه شنبه(هفدهم ربیع الاول)در لینک زیر https://erfan.ir/m178 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
مدافعان حرم ولایت
#زن_زندگی_آزادی قسمت هشتاد و هفتم: صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر د
قسمت هشتاد و هشتم: انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند. چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟! در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچ‌کدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم. بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم. وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟ تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه.. زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی... دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه... تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟ ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت هشتاد و نهم: با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد ،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: مشکوک میزنی سحر؟! با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: زینب جان ، حال ندارم،بزار بخوابم. زینب خنده ریزی کرد و گفت: تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی می کردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟ روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو... مشتاقانه نگاهش می کردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار می دانست بی تاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمی گفت. از جام بلند شدم و گفتم: اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو زینب بشکنی زد و گفت: خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه.. اوفی کردم و گفتم: خودت که دیدی دکتر گفت... زینب نگاهی کرد و گفت: حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟! انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و.. زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس... روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم...نمی دونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری می کردم که این چندساعت هم زودتر بگذره و.. ادامه دارد 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
قسمت نود: حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره می گفت: رنگ و رخت باز شده سحر.. دم دم غروب ، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم. زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگو‌چه جوری باشه و رنگ وطرحش و... چی باشه؟ به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه... زینب سری تکان داد و‌گفت: تو هنوز این مملکت روباه پیر را نشناختی، اینجا لباس هایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن برهنگی مساوی با ابتذال و‌فروپاشی هست، زنهای اینجا را مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیده ترین لباس هاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباس های عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان صادر می کنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ناپخته، یه زن تنوع طلب بگیره و استفاده کنه و فساد در جامعه ریشه بدواند.. آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند. زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم. نمی دانم چقدر گذشته بود ، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟! از لحنش خندم گرفت و گفتم الان میام نگران نشو... از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباس های قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را می گرفتم که زینب وارد اتاق شد. روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد.. موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره.. اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران.. زینب که انگار حرکات منو می خوند گفت: چی شد؟ ناراحتت کردم؟ آه کوتاهی کشیدم و‌گفتم: نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده... زینب از جا برخواست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت و‌گفت: می خواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران... باورم نمیشد...آخ این چی میگفت...ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد.. می خواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم، سلام آقای دکتر... ادامه دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
46.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«برداشتی زیبا از برنامه‌ی مافیا» هم اتفاق، اتفاقی آشنا و جالب بود و هم تطبیق و تدوین مناسبی داشت. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸خانمی بدون روسری به حضور امام رحمه الله علیه می رسد و می گوید: "اینکه مرا بدون حجاب پذیرفتید، نشان می دهد نهضت شما عقب مانده نیست." جواب یک دقیقه ای حضرت امام راحل را ملاحظه بفرمایید. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🕊﷽ 🥀﷽ 🥀﷽ 🕊 ♥️بســـــــم‌‌ رب‌‌ الشهـــــ🕊ــدا‌‌🥀 و‌ الصدیقین♥️ 🕊💐سـلام بر تربت پاک شهــــدا💐🕊 💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند؛ سلام بر شما عزیزان✨ 📌ششمـیـن چله "کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت " 💫شروع چله 1402/06/18 ✨در این چلـــــــــه 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و قرائت سـوره زمــر💫 به نیت چـهـارده معصــوم علیــه الســـلام و شهدای والامقام و مـادربزرگوار امام زمان عج(نرجس خاتون)تقدیم میکنیم.🤲🎁 🤍🥀شهــــــــــدای والامقام🥀🤍 🕊۱- شهید محمد مالا میری🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/8663 🕊۲_شهید علی پیرالوانی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/8718 🕊۳- شهید محمد علی حاتمی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/8765 🕊۴- شهید رشید پاریاو فلاح🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/8814 🕊۵- شهید مهدی پروانه 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/8867 🕊۶- شهید حسینعلی کلارستاقی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/8916 🕊۷- شهید عباس دانشگر 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/8971 🕊۸- شهید سید‌علی اقبالی دوگاهه🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9030 🕊۹- شهید سید باقر علمی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9084 🕊۱۰- شهید مهدی علیدوست🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9137 🕊۱۱- شهید محمدرضا واعظی‌ مومنی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9183 🕊۱۲- شهید سیف‌الله شیعه زاده🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9231 🕊۱۳-شهید محسن حاجی‌حسنی کارگر🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9284 🕊۱۴- شهید محسن وزوایی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9349 🕊۱۵- شهید محمد اینانلو 🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9409 🕊۱۶- شهید روح الله خلج🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9466 🕊۱۷- شهید عبدالله عرب سرهنگی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9513 🕊۱۸- شهید محمد استحکامی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9570 🕊۱۹- شهید حسن عشوری🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9628 🕊۲۰- شهید احمد کریمی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9695 🕊۲۱- شهید علی نیسیانی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9749 🕊۲۲- شهید داود اسماعیلی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9802 🕊۲۳- شهید‌ محمد حسین خفانی🥀 https://eitaa.com/BEIT_Al_SHOHADA/9854 🕊۲۴- شهید محمد فلاح رحمانی 🥀 🕊۲۵- شهید مجید سلمانیان 🕊۲۶- شهید احمد پلارک 🕊۲۷- شهید تقی بهمنی 🕊۲۸- شهید امیر(حمید)حسینی 🕊۲۹- شهید علی حیدری 🕊۳۰- شهید علی چیت سازیان 🕊۳۱- شهید مجید ابوطالبی 🕊۳۲- شهید ابوالفضل نیکزاد 🕊۳۳- شهید ارجاست علیزاده 🕊۳۴- شهید احمد کاظمی 🕊۳۵- شهید مرحمت بالازاده 🕊۳۶- شهید رسول پور مراد 🕊۳۷- سید مهدی موسوی 🕊۳۸- شهید سعید علایی 🕊۳۹- شهید مجید علایی 🕊۴۰- سید محمد بهشتی 💌زنده نگه داشتن نام ویاد شهدا کمتر از شهادت نیست♥️ 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشـھــ🕊ـــدا🥀 و الصدیقین ✨ششمین چله ی کانال بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت 1402/07/10 💫 امروز "دوشنبه" متعلق است به امام حسن مجتبی(ع)🌺 وامام حسین (ع)🌺 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه 📌 " بیست و چهارمین " روز از چله با 313🌺صـــــلـوات _ زیارت عاشورا 💫و قرائت سـوره زمــر💫 به نیت چـهـارده معصــوم (ع) و مـادر بزرگــــــوار امـــــام زمان عج (نرجس خاتون) و شهید امروز "شهید محمد فلاح رحمانی " 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیجی شهید محمد فلاح رحمانی 💐🕊✨💐🕊✨💐🕊 تاریخ ولادت: ۱۳۴۳/۴/۱ محل ولادت: آوج _قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۸/۲۲ محل شهادت: تنگه کانی مانگاه مزار: گلزار شهدای آوج 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره از شهید محمد فلاح رحمانی از زبان برادرزاده ی شهید پدرم از ۷ سالگی تشویقم می کرد که روزه بگیرم با اینکه فصل تابستون بود و شرایط روزه گرفتن برای یک دختره ۷ ساله دشوار ولی به حرف پدرم گوش می کردم و روزه می گرفتم نه تنها من بلکه همه خواهر و برادرانم قبل سن تکلیف روزه می گرفتن یک روز که عموی شهیدم از جبهه برگشته بود به خونه ما اومد و من موقع رفتن به منزل پدر بزرگم باهاش رفتم بس که دوستش داشتم و بهش وابسته بودم یه جورایی می ترسیدم دوباره بره و چند ماهی نبینمش.موقع خواب تو پشت بام رو دست عموم خوابیدم چون می ترسید بیفتم همونطور که داشتم ستاره های آسمان رو نگاه می کردم بهش گفتم برای سحر منو هم بیدار کن خندید و گفت نخیر لازم نیست شما روزه بگیری ولی من باز هم تاکید کردم بوسه ای رو پیشونیم کاشت و من خوابیدم قبل اذان صبح بیدارم شدم و از پله ها پایین رفتم اون موقع عمه کوچکم هنوز ازدواج نکرده بود شنیدم باهم صحبت می کردن و بهشون میگفت نباید منو بیدار کنن ولی پدر بزرگ مادربزرگ و حتی عمه ام میگفت ناراحت میشه و عموم میگفت اشکال نداره من راضیش میکنم یکدفعه من وارد اتاق شدم و بهشون سلام کردم همگی به عموی شهیدم نگاه کردن و خندیدن من هم بدو رفتم تو بغل عمو محمدم و بهش گفتم دیدی خودم بیدار شدم به قدری خندید که من هم به خنده افتادم دوباره منو بوسه باران کرد و تو خودش فشرد حتی یادمه غذای سحری آبگوشت بود و من اصلا آبگوشت دوست نداشتم ولی اون موقع بخاطر عمو محمدم سحری رو خوردم چون میترسیدم اگه بگم آبگوشت دوست ندارم و نمی‌خورم بهونه ای بشه برای اینکه نگذاره روزه بگیرم من تو اون سال ۱۸ روز روزه گرفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿خاطره از شهید محمدفلاح رحمانی چند وقتی از رفتن عمو محمد به جبهه ها می‌گذشت با اینکه بچه بودم خیلی نگران بودم و همش از مادرم می‌پرسیدم چرا عمو نمیاد اون موقع ها ما تلویزیون هم نداشتیم و فقط از طریق رادیو اخبار رو دنبال می کردیم پدرم شبهای عملیات به ما میگفت ساکت باشید ببینم اخبار چی میگه و می دیدم چقدر استرس میگیره و گریه می‌کنه پدرم اون زمان تو روستاها شاغل بود و ما تنها بودیم برای همین من خیلی جای خالی پدر و عموم رو تو خونه حس می کردم چرا که وقتی عمو محمد از جبهه بر می‌گشت میومد و با ما بازی می‌کرد برامون پفک و بستنی می خرید خلاصه اون روز مادرمو دق دادم بس که پرسیدم عمو چرا نمیاد بالاخره از چشم انتظاری در اومدم و عمو محمدم اومد با وجود اینکه بچه بودم ولی خیلی کنجکاو بودم حس می‌کردم عمو مثل همیشه نیست و بی حوصله است رفتم به مامان گفتم گفت خسته راهه ولی من نمی‌تونستم قبول کنم نزدیکش رفتم و دستمو به صورتش و موهاش کشیدم هیچ وقت اون همه خسته بي حوصله شاید هم عصبانی ندیده بودمش بهم گفت به سرم دست نزن ولی من گوش نکردم دوباره دستمو به صورت و موهاش کشیدم انگار یه جوری فهمیده بودم یه چیزی غیر عادیه یدفعه دستم خونی شد سر عمو محمدم انگار شکسته بود بهش گفتم عمو خونی موهات گفت هیس به کسی چیزی نگو من عقب گرد کردم و بدو رفتم تو آشپزخونه و به مادرم گفتم مادر به اتاق برگشت و با تعجب و ترس از عمو پرسید چی شد و اون خنده ای کرد و گفت هيچی ولی من سر عمو محمد رو به مادرم نشون دادم و عمو گفت سرم زخمی شده ولی پدر و مادرم نباید چیزی بفهمن برای همین مستقیم اومده بود خونه ما مادرم خیلی ترسیده بود و بهش میگفت بلند شو بریم دکتر و عمو فقط می خندید البته خنده زورکی که من اول فکر می کردم بخاطر زخم سرش هست ولی یکدفعه بغض عمو ترکید و به مادرم گفت داود شهید شده داود پسر داییش بود باهم اعزام شده بودن ولی ایشون یکسال زودتر از عمو محمدم به شهادت رسید و عمو محمدم بعد از شهادت پسر داییش دیگه آروم و قرار نداشت و من همون روز با دل کوچیکم حس بسیار بدی گرفتم نمیدونم چرا ولی حس کردم عمو محمدم دیگه موندنی نیست. 💐🥀💐🥀💐🥀💐🥀 خاطره ای دیگر 💥شنیدن صدای شهید از مزارش در سال‌های اولیه بعد از شهادت دختر دایی های دوقلوی شهید که از راه دور اومده بودن بر مزار شهید می روند و بعد یکی از قل ها به خانه عمه بر می‌گردد و قل دیگه همچنان بر سر مزار شهید نشسته و با او درد دل می کرده دختر دایی به قدری بر سر مزار می نشیند که متوجه تاریکی و خلوت شدن مزار نمی شود تااینکه صدایی می‌شنود که به او می‌گوید برگرد دختر ابتدا فکر میکرده توهم زده و صدایی شنیده با وجود اینکه قدری ترس برش می دارد همچنان بر سر قبر شهید می نشیند که برای دفعه دوم و اینبار با تحکم صدای شهید را می شنود که او را با اسم صدا کرده و به او می گوید هوا تاریک شده و بهتر است هر چه سریعتر برگردد دختر دایی با ترس زیاد وقتی سر از قبر شهید بر می‌دارد با کمال تعجب می‌بیند که هوا بسیار تاریک شده و در آرامستان پرنده پر نمی‌زند این خاطره و یا معجزه نمی دونم چی میشه اسمش رو گذاشت را دختر دایی شهید در همان روز اتفاق برای اقوام شهید تعریف می کند . 🎁همراه ما باشيد با کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج