داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_سیوسوم
#پاكت
حاج باقر شيرازي
دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار ميكرد او
را بهتر شناختم.
بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا
بياورد.
چند بار خانم من، كه جاي مادر هادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط
زمين را نگاه ميكرد و سرش را بالا نميگرفت.
من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان
خودم اطمينان دارم.
بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبهها را لولهكشي كرد. كار
لولهكشي آب در مسجد را هم تكميل كرد.
من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من
ميزد.
يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
آنجا خواسته بود كه همسر آيندهاش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع
جواب رد شنيده بود.
جاي ديگري صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري
برود كه ديگر نشد.
اين اواخر ديگر در مغازهي ما چاي هم ميخورد! اين يعني خيلي به ما
اطمينان پيدا كرده بود.
يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار لولهكشي پول نمي ُ گيري؟ خب
نصف قيمت ديگران بگير. تو هم خرج داري و...
هادي خنديد و گفت: خدا خودش ميرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي خدا خودش ميرسونه؟
بعد با لحني تندگفتم: ما هم بچهآخوند هستيم و اين روايتها را شنيدهايم.
اما آدم بايد براي كار و زندگياش برنامهريزي كنه، تو پس فردا ميخواي زن
بگيري و...
هادي دوباره لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه، اوستا
كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون ميفرسته.☺️
من فقط نگاهش ميكردم. يعني اينكه حرفت را قبول ندارم. هادي هم مثل
هميشه فقط ميخنديد!😂
بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان
ياد اين ماجرا ميافتم حال و روز من عوض ميشود.
آن شب هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين نجف مشكل مالي پيدا
كردم و خيلي به پول احتياج داشتم.
ً آخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم و مشغول زيارت شدم. اصلا هم
حرفي دربارهي پول با مولا اميرالمؤمنين نزدم.
همين كه به ضريح چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانهي من زد و گفت: آقا
اين پاكت مال شماست.
برگشتم و ديدم يك آقاي روحاني پشت سر من ايستاده. او را نميشناختم.
بعد هم بياختيار پاكت را گرفتم.
هادي مکثي کرد و ادامه داد: بعد از زيارت راهي منزل شدم. پاكت را باز كردم. با تعجب ديدم مقدار زيادي پول نقد داخل آن پاكت است!
هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز زندگي من و
شما دست خداست.
من براي اين مردم ضعيف، ولي با ايمان كار ميكنم. خدا هم هر وقت
احتياج داشته باشم برام ميذاره تو پاكت و ميفرسته!😳
خيره شدم توي صورتش. من ميخواستم او را نصيحت كنم، اما او واقعيت
اسلام را به من ياد داد.
واقعاً توكل عجيبي داشت🍃. او براي رضاي خدا كار كرد. خدا هم جواب
اعمال خالص او را به خوبي داد.
بعدها شنيدم که همه از اين خصلت هادي تعريف ميکردند. اينکه
کارهايش را خالصانه براي خدا انجام ميداد.👌 يعني براي حل مشکل مردم کار
ميکرد اما براي انجام کار پولي نميگرفت.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#پروردگارا ببخش❗️
بہ خاطر #خیانت در امانت...😓
از چشمے ڪہ باید #امام_زمان را ببیند❗️
بہ #گناه باز شد...😓
از دلے ڪہ باید براے #صاحبش مےتپید❗️
براے غیر #خون شد...
از دستے ڪہ باید در دستان #پدر_امت قرار مےگرفت❗️
با #نامحرمان روزگار همراه شد...😔
از پایے ڪہ باید براے #رسیدن بہ فرزند زهرا(س) گام بر میداشت❗️
بہ #بیراهہ رفت...
😔💔
هدایت شده از اشعار مناجاتی
روضه روز ششم محرم۹۷.mp3
7.94M
#روضهقاسمابنالحسن(ع)
حجمفایل:۷.۵۷مگابایت
یاکریم ابن کریم امضاشهادتو بگیر....
http://eitaa.com/joinchat/1929510912Cd1421ddc8c