#نماز اول وقت
سیره #شهدا
آنچه شهيد باكري را از ديگران متمايز مي كرد ، اخلاص، تواضع ، اصرار بر عبادت ، نماز اول وقت و دعا هاي شبانه ايشان بود، آن شهيد بزرگوار در لباس پوشيدن ، خوردن و خوابيدن هيچ امتيازي براي خود قائل نبود و هيچ علاقه اي نداشت كه فرقي به لحاظ ظاهر با ديگران داشته باشد.
هدیه نثار ارواح مطهرشان صلوات
@Modafeaneharaam
🥀 حاجقاسم ناراحت بود
☎️تلفنم زنگ خورد. گذاشتمش روی بی صدا و چپه اش کردم روی میز تا چشمم بهش نیفتد. هر دو دقیقه یکبار یکی زنگ میزد ک سالمی؟
من هم باید جان میکندم تا بگویم آره
دلم درد میگرفت از این ک جزو شهدا نبوده ام. از این ک یکجایی یکهو یک عده را خریده اند و من جزوشان نبوده ام.
حتی دلم نمیخواست توی مجازی و کانال های گوشی بگردم. هر یک ساعت آمار بیشتری از شهدا گزارش میشد و بیشتر دلم میگرفت. اول بیست تا، بعد چهل تا، بعدتر 50 و بعد 70 و بعد...
حال همه ایران خراب بود از این اتفاق ولی منی ک کرمان بودم مسوولیتم فرق میکرد. از هتل زدم بیرون. نفس کشیدن سخت بود برایم. جایی را بلد نبودم. نقشه گوشی را باز کردم. همان موقع مامان زنگ زد.
📞نمیشد این یکی را جواب ندهم:
_سلام مادر
+کجایی ننه
_همین جام،کرمان
+مواظب خودت باش. دیشب خواب حاج قاسمو دیدم که با دوتا خانم با چادر مشکی اومده بودن خونمون. از صورتش معلوم بود خیلی ناراحته. اولش گفتم خداروشکر حتما سلامی ک به حاج قاسم رسوندمو قبول کرده. اما حالا...
بغض نگذاشت حرفش را بزند. خبر سلامتی ام را دادم و زود خداحافظی کردم.
🔰از حرف های مامان رفتم توی فکر. فقط رفتن به میدان و محل شهادت حالم را خوب میکرد. وسط راه رسیدم به بیمارستان فاطمه الزهرا. جلوی بیمارستان چند نفر پاسدار ایستاده بودند و ده بیست نفر هم زن و مرد. یک امنیتی هم بود که حواسش باشد کسی دست از پا خطا نکند. اتفاقی صدایشان را شنیدم.
💠یک پیرمرد و پیرزن با خانمی صحبت میکردند:
_ دایی با دخترش اونجا بود. الان در به در داریم دنبالشون میگردیم.
_ باباجان دایی که عکسشو نشونم داده بودین رو تو بیمارستان افضلی دیدیم. حالش خوب بود نگران نباش.
_دخترش چی؟
_چند سالش بود؟
_4، 5 ساله بود
_نگران نباش حتما پیدا میشه. طوریش نیست. تو این حجمه رفت و آمد حتما گم شده. حالا که یکم همه چی آروم شده کم کم گمشده ها پیدا میشن.
پیرزن دست به دامن پیرمرد شد:حاجی من طاقت ندارم یکاری بکن.
اشک هاش پخش شده بود بین چروک های صورتش. پیر مرد تکیه زد به عصا و رفت سمت نگهبانی تا بلکه التماس افاقه کند و بتواند برود سراغی بگیرد. اسم گمشده را پرسیدند و پیرمرد جواب داد.
یکهو فشار دستش رو عصا بیشتر شد و دست دیگرش آرام رفت سمت سر بی مویش... اسم دختربچه توی لیست مجروحان بود.
📝 نوشته زهرا امینی
برگرفته از متن محمود بخشی
@Modafeaneharaam
‼️‼️‼️‼️‼️‼️
ترک قطعی و ریشهای با داروهای گیاهی
🍏دارای تاییدیه سیب سلامت
🔰با تاییده بین المللی GMP
⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️
🔶ترک اعتیاد انواع مخدر👇🏻
⭕بدون درد و خماری
⭕بدون بستری و استراحت
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
برای دریافت مشاوره رایگان به کانال زیر مراجعه کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/174719374C46a5b01da3
جمله ای زیبا از حضرت علی(ع)
نه سفیدی بیانگر زیبایی است..
و نه سیاهی نشانه زشتی..
کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است...
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش....
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش الله گلایه کنی..
نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش ، شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ،
و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش.
@Modafeaneharaam
#پشت_این_نذر....
🌷در بیمارستان رزمندههایی بودند که با کارها و صحبتهایشان دل پرسنل را قرص میکردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم: شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم. به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم: شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا میدهم.
🌷بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت: الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا میخواهم. حیرت زده پرسیدم: این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟ با شرمساری گفت: من 37 روز دعای عهد خواندهام ولی چهله دارم. در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد. به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. میدانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمهای که میخواندم شروع کرد به تکرار.
🌷دلم میخواست بدانم پشت این نذر چه خواستهای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمیدارد. فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاءالله بوده است. بعد از آن اتفاق شبها که در خوابگاه پلکهایم را میبستم چهره آن جوان در ذهنم جان میگرفت. با اینکه میدانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت میشود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم: شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم میخواندی تا نذرش ادا نمیشد!
#راوی: خانم شهربانو چگینی امدادگر جبهه
منبع: سایت نوید شاهد
@Modafeaneharaam
گفتم بزار عروسی کنیم
و یکم طعم زندگی و بچشیم
بعد حرف رفتن بزن!
اما دیدم رفت...
و بعد یهمدت پیکرش برگشت💔
وقتی تو معراجشهدا
صورتش رو نوازش کردم
دیدم از چشماش اشک جاری شد...😔
همسر #شهید_امیرسیاوشی 💔
🌷یادش با ذکر #صلوات
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«آمار زندهها»
📺داشتم زیرنویس تلویزیون را میخواندم، نوشته بود: «در این حادثه دستکم 20 تن جان باختند» که صدرا زنگ خانه را زد. در را باز کردم دویدم توی پلهها و صدایش کردم: «صدرا خاله!»
او هم داد زد: «سلام خاله»
صدایش زودتر از خودش رسید. خیلی خوشحال بودم که او جزو آمار کشتهها نیست.
نفس نفس میزد. خودش را انداخت توی بغلم و دوتایی گریه کردیم. طاقت این اتفاق را نداشتیم. از یک خاله و خواهرزادهی چهارده سالهاش چه توقعی میتوان داشت؟!
نشست روی مبل و من رفتم تا برایش شربت درست کنم. او هنوز نفس نفس میزد.
_خیلی دوییدی خاله؟
_ نه بابا! داشتم میدوییدم با خودم گفتم صدرا! تو که آدم خوبی نیستی قرار باشه شهید بشی پس از چی میترسی. دیگه ندوییدم.»
خندهام گرفت چه شجاعت یهویی و باحالی! چه ندویدن قشنگی!!
✨با خنده یک لیوان شربت گلاب گرفتم جلوش به شوخی گفتم: «خب خدا رو شکر که بچهی خوبی نیستی و الا یه داغی رو دل ما میذاشتی.»
اما او نخندید. شربت را با جدیت برداشت. نگاهش میکرد و سر تکان میداد. انگار قصد نداشت شربت را بخورد
_بخور دیگه خاله!
بعد از چند بار تعارف کردنم گفت: «ما 💥یه بار انفجار دیدیم اومدیم خونهی خالهمون، بهمون شربت میده، بچههای غزه چی؟! فرار کنن کجا برن؟! کی بهشون شربت بده؟! اونا که آب هم ندارن»
نگاهش کردم. همینطور تو فکر بود. 🌱اسم او باید میرفت توی آمار، نه آمار کشته شدهها، یک آمار بدون ته، آمار زنده شدههای یک انتحاری
📝راوی:محدثه اکبر پور
@Modafeaneharaam
🌸 استاد فاطمی نیا :
💠 انسان متقی زبانش را حفظ میکند. مؤمن حتما باید زبانش را حفظ کند.
زبان از صاحبش سرکشی میکند و همیشه دلش میخواهد حرف بزند.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینجا قسم میخورند و میفرمایند :
واللّه نمیبینیم بندهای را متقی حساب شود مادامی که زبانش را حفظ کند.
انگشتر و تسبیح و التماس دعا گفتن نشانه متقی بودن نیست.
@Modafeaneharaam
📚 چند نکته اخلاقی
🎙 آیت الله فاطمی نیا
👈🏻عمده چیزی که برزخ را تاریک میکند، «حرف پشت سر مردم» است، غیبت، تهمت… یکی از چیزهایی که برزخ را روشن میکند، «گرهگشایی از کار مردم» است. برزخ را گناهان، تاریک میکنند، و از آن طرف اعمال خیر، باعث روشنایی عالم قبر و برزخ میشوند.
👈🏻خواهش میکنم حاضر جواب نباشید. من به جوانها میگویم دیر نمیشود، بعداً جواب بدهید.
کمی تأمل کنید.
حاضر جوابی بعضی وقتها آدم را محروم میکند.
همینطوری زود چیزی را نپرانید، تمرین کنید و یک ذره دیرتر جواب بدهید.
👈🏻 مشاجرهها و نزاعها، نور باطن را خاموش میکند! بسیاری از بیحالیها و عدم نشاطها به جهت مشاجرات است! کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد. روزی چندتا پرخاش باشد، برکات میرود و دیگر چیزی نمیماند! حتی اگر حق هم با تو بود، در امور جزئی و شخصی مشاجره نکن، چون کدورت آور است.
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«بزرگ مرد کوچک»
🌿ساعت از دوازده شب گذشته بود.دوری توی بخش زدم تا مطمئن شوم بیمارها مشکلی ندارند و نرده ی تخت ها بالاست که کسی توی خواب از تخت نیفتد.
صدای ناله ی ضعیفی از اتاق نزدیکم شنیدم.سرم را بردم داخل. ناله ی دردمند الیاس بود،جانباز دوازده ساله ی حادثه اخیر.
😔نگران شدم که نکند فهمیده پسردایی اش شهید شده و خبرش را پنهان کرده ایم.
تا نگفتم:«چرا نخوابیدی؟» نگفت:«درد دارم»
ساچمه دقیقا خورده بود به آشیل پشت پایش و از بین برده بودش، طوری که شاید هیچوقت دیگر نمی توانست مثل سابق راه برود.
آمپول مسکن را شکستم و کشیدمش داخل سرنگ و ریختم داخل سرم متصل به دستش.قطره ها را تنظیم کردم و صبر کردم که کمی از دارو وارد رگ شود و خیالم راحت شود آرام تر شده.
از سر کنجکاوی پرسیدم:«الیاس! خودمونیم ها! دیگه هیچوقت گلزار 🥀شهدا میری؟» چشم هایش توی تاریکی اتاق برق زد و گفت:«معلومه که میرم! از چیمیترسم که نرم؟» پیچ سرم را کمی جابجا کردم و گفتم:«ممکنه باز بمب بذارن ها...»💥 درد توی صورتش با لبخند ملیحش قاطی شد و گفت:«خب بذارن! اونوقت من هرروز می رم!» و خندید.
📝راوی: فرشته شهابی_پرستار بیمارستان باهنر
✨مجروح:الیاس ایزدی
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
مرد خطاط
🌿مرد، دست کودکش را گرفت و به سمت موکب خطاط آمد. خطاط پرسید:چه بنویسم؟
مرد نگاهش به مکان انفجار💥 بود.اشکش غلتید، آه کشید و زمزمه کرد(یا حسین)
🌱مرد خطاط نوشت، یا حسین.
📝راوی:رحیمه ملازاده
@Modafeaneharaam
کانال رسمی شهید مدافع حرم
"سرهنگ پاسدارحاجمصطفی زال نژاد"
🌱مسئولمخابرات سپاه قدس در سوریه
🌱ولادت:۱۳۶۱/۸/۲۲(آمل)
🌱شهادت: ۱۳۹۵/۱۱/۲۶(سوریه_درعا)
"تحتنظارتخانوادهمحترمشهید-ادارهتوسطادمین"
https://eitaa.com/shahid_mostafa_zalnejad
🔴اگه یه فوتبالیست حرف ضد دین بزنه و یا تو پارتی دستگیر بشه همه جا خبرش پر میشه اما اگه یه فوتبالیست بره اعتکاف حرم امام رضا و سه روز صورتشو با چفیه بپوشونه که بتونه ناشناس زيارت کنه خبرش خیلی صدا نمیکنه. دمت گرم آقا محمد انصاری
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_شصتچهارم
🎙️به روایت تیمور مصطفی پور
این خاطره را سال شصت و سه سید برای من تعریف کرد و دلیلش هم
این بود که گفتم این همه شناسایی میروید یک بار هم مرا با خودت ببر میخواهم ببینم چه خبر است .تازه شما گاهی تنها میروید و خطرناک است، این جوری من میتوانم مواظبت باشم .
لبخند زد و هم زمان دست روی شانه ام زد که نگران نباش نوبت شما هم میرسد بعد ادامه داد: در ضمن
برادر این را هم بدان که غازی دو تا ملک داره که همیشه مراقبش هستند .
این حرف را آن قدر با اطمینان گفت که احساس کردم دارم دست و بال آن
دو فرشته را روی شانه اش میبینم.
بعد گفتم: خب لااقل از این همه شناسایی که رفته ای خاطره ای برایم تعریف کن!
خاطره اش دقیقاً جواب من هم بود و این رهایی از دست سرباز یا حتی شاید افسر عراقی چیزی جز
و
هم
نجات به وسیله ی فرشتگان نبود. جبهه البته محل عجایب و غرایب بود .حیف که خوب قدر ندانستیم .حیف که بسیاری از آنها ثبت و ضبط نشد. حیف که بعضی چیزهای آن باورپذیر نیست و چه بسا که اگر به قلم می آمدند اغراق و گزافه دیده میشدند. ولی آنان که بودند به چشم خود دیدند و واقعاً گاه حیرت کردند اما واقعیت داشت؛
برای نمونه یادم است در خط مقدم یک نوجوان جهرمی بود که شلوار نظامی نمیپوشید .بلوزش نظامی بود ولی شلوارش شخصی و هرچه هم بهش میگفتند زیر بار نمی رفت قبول نمیکرد و نمیپوشید.
راستش بقیه هم به او جور دیگری نگاه میکردند همین طور که کنارم دراز کشیده بود و خط دشمن را با سرک کشیدن های پی در پی می پایید بش سُقلمه ای دادم و گفتم : پسر خوب اگر با این لباس شهید شوی و ببرندت عقب و در شهر خودت تشییعت کنند جالب نیست. نگاهش را از روی لبه ی خاکریز به طرف من برگرداند که اول شهادت لیاقت میخواهد دوم اگر کسی مقام شهادت به من عطا فرمود خود میداند که چه کار کند.
دقایقی بعد آتش دشمن شدید شد و خمپاره پشت خمپاره بر سرمان فرو ریخت .گردوخاک غلیظی به هوا برخاست. لحظاتی بعد فریاد همان پسر جهرمی نیز در غبار پیچید و به آسمان رفت .خدا شاهد است تیکه هایی از پایش را فردا صبح پیدا کردیم و به جسدش که فقط نیم تنه ی بالا بود ملحق شد .منظورم از این حکایت همان شگفتیهایی بود که در جبهه و جنگ و از آدمهای جنگ آدم میدید و نمونهاش خود سید بود و شاید اگر عادت به گفت و گو و زبان بازکردن داشت ،حکایت های زیادی برای تعریف کردن .داشت این قدر بود که سید روحیه ی عارفانه ای داشت که یکی از نشانه هایش همین کتمان اسرار بود و گفت وگو آیین درویشی نبود . . . . .».
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
🔴اگر شرکت در انتخابات و رای دادن، اثری در رشد و تعالی کشور نداشت چرا دشمنان صدهاساله و قسم خوردهی این خاک مثل آمریکا اینهمه خرج میکنن و بودجه کنار میذارن برای رای ندادن من و تو؟!
@Modafeaneharaam
✅ پیام تسلیت رهبر انقلاب درپی درگذشت حجةالاسلام والمسلمین شیخ علی ارومیان
🔹حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی درگذشت حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ارومیان، پدر شهیدان ارومیان را تسلیت گفتند.
متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹درگذشت ابوالشهداء جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ارومیان رحمةاللهعلیه را به خاندان گرامی و همهی همکاران و ارادتمندان ایشان تسلیت عرض میکنم. شهادت سه فرزند برومند ایشان در راه اهداف عالیهی اسلام در کنار فعالیتهای سیاسی و انقلابی آن مرحوم، ذخیرههای ارزشمندی در دیوان الهی است انشاءالله.
🔹خداوند وی را مشمول رحمت و مغفرت خود قرار دهد و با شهدایش محشور فرماید.
سیّدعلی خامنهای
1402/11/8
@Modafeaneharaam
امام صادق عليه السلام:
منْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ
از نيك بختى مَرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد
الکافی جلد4 صفحه13
@Modafeaneharaam
🌷#شهید_محمد_غفاری
هر چه جلو می رفت توسلاتش بیشتر می شد. دیگر آن چه از خدا می خواست دنیایی نبود. در قنوتش و در دعاهای هیئت بارها می شنیدم که این دعا را می خواند: اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک. یک بار هم به من گفت: اگه شهید نشدم، دوست دارم توی هیئت و موقع روضه خواندن بمیرم!
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
این چشمهای پر از انگیزه حریف میطلبد.
🔹بیست روز از حادثه گذشته و او هنوز مهمان تخت بیمارستان بود.
شکاف پیشانیاش خوب شده و بخیهها را کشیده بودند. دست جراحی شدهاش هم به لطف خدا حرکت میکرد.
فقط مانده بود درد استخوان لهشدهی پایی که چندین بار جراحی شده و امانش را بریده بود .
درد اوج که میگرفت، زنجیر نقرهی سوغات کربلا را سفت توی مشتش میفشرد و یا امام حسین غلیظی میگفت.
همین که درد، آرام میگرفت، به زنجیر توی گردنش بوسهای میزد و رنگ زرد صورتش، صورتی میشد و چشمهایش میدرخشید
و به حرف میآمد.
🍃از شغل آیندهاش جوری حرف میزد که گمان میکردی آزمون استخدامی داده و پذیرفته شده و فقط مانده از بیماستان مرخص شود و به محل کارش برود.
جانبازی در شانزدهسالگی و ساچمههای جاخوش کرده توی بدنش را هم مانعی نمیدید.
🔸فقط انتظار ایستادن روی پایش را میکشید تا با تمام توان دوباره در مسیر هدف و انگیزهاش قدم بردارد.
📝راوی :زهره نمازیان
جانباز شانزده ساله ابوالفضل کمالی
@Modafeaneharaam
#مثل_شهید ❤️
حاج عباس همیشه دائم الوضو بود و روزهای دوشنبه و چهارشنبه را حتما روزه میگرفت. نماز شبش به خصوص در سالهای آخر حیاتش ترک نمیشد و همواره با گریه و تضرع همراه بود.
می گفت: چقدر باید سر خود را به دیواره این دنیا بکوبم تا از این زندان خلاص شوم و به جایگاه ابدی خود بپیوندم؟ واقعا زندگی برایم مشکل شده، فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن عشق به شهادت است.
#شهید_حاج_عباس_ورامینی
#دائم_الوضو
@Modafeaneharaam