#شهید_مدافع_حـــــــرم_مصطفی_عارفی 🕊🌺
#الگو_برداری_ازشهدا
#کم_حـــــرف بود و بیشتر #عمل میکرد.
بسیار #ولایتمدار و با #بصیرت بود.
جوانمرد و بسیار #غیرتی بود.
خیلی #مهربان و دلسوز بود.
از نظر فنی و اشنایی با کامپیوتر بیست بود.
در #امر به #معروف کوتاهی #نمیکرد.
#خوشرو و #خوش رفتار بود.
در مقابل رزمندگان دوران دفاع مقدس با #تواضع و ب خاطراتشان با دلو جان گوش فرا میداد.
تو لباس #خریدن لباس برا #بچه هاش حساس بود ک یه وقت #مارک #خارجی #نداشته باشه.‼️
وقتی میخواست #میوه بخره میوه های خوب رو بر نمیداشت میگفت مغازه دار به اندازه کافی #ضرر کرده منم #نمیخوام به مغازه دار ضرر بزنم.
به #نمازاول_وقت اهمیت زیادی میدادن
وتاجایی که درتوان بود نمازجــــــــــماعت شرکت میکردند اگه نمیتونستن به نمازجماعت برسن توخونه دونفری نمازجماعت میخوندیم
هر وقت میرفتن بهشت رضا امکان نداشت سر مزار اقای طهرانی و سردار شوشتری نرن.
میگفتن اگه میخوای #شکرگذار نعمتهای #خداباشی باید با ادمای ساده #زیست و #مومن رفت وآمد کن وبرکت زندگیت واز رفت وامد با ازاده ها وجانبازان ومخصوصا سادات وشهدا بگیری
#محل_شهادت_تدمر
#سالروز_شهادت🕊
@Modafeaneharaam
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #شهیدی که قولش ، قول بود....
روایتی از سردار شهید سید محمد عسکری
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
@Modafeaneharaam
یک خاطره از شهید محمد تقی سالخورده❤️🌹
من همرزم شهید محمدتقی سالخوردبودم...
باآقا محمد تقی توی یک محور بودیم , محمد تقی هم فرمانده یکی از محورها بود ,تعدادی از بچه های گردان از خودمون بودن و یه سری از بچهای افغان به ما اضافه شدن.. ,توی درگیری ها ..چند تا بچه های افغان افتادن تو محاصره دشمن..
اینجا بود که واقعأ اون رشادت محمدتقی رو دیدم که قبلأ درباره اش زیاد شنیده بودم .محمد تقی فرمانده ای بود که در درجه اول جون نیروهاش براش اهمیت زیادی داشت ,اون تنهایی تونست جون ۲۰تا از بچها رو که تو آتش دشمن گیر افتاده بودن رو نجات بده ..بعد عملیات بهم گفت باورت نمیشه تیرهایی که باید به من میخورد ولی بهم اصابت نمیکرد نمیدونم چرا؟شاید بشارت شهید شدن در ۲۱ فروردین رو بهش داده بودن ...
یکی دیگه از کارهایی که محمدتقی انجام میداد این بود که همیشه دائم الوضو بود یعنی اگه یه چرت کوچیک میزد و ما بیدارش میکردیم میرفت وضو میگرفت و میخوابید,..محمد تقی در عین حال که فرمانده بود ولی آخر همه ی پیامهایی که به ما میداد مینوشت
" پچوکتم برار(کوچیکتم داداش) ..."🌷
@Modafeaneharaam
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ماجرای رجبعلی غلامی شهید افغانستانی که در دوران دفاع مقدس به خاطر باز کردن معبر مین بر روی سیمهای خاردار خوابید تا همرزمان ایرانیاش بتوانند از روی او عبور کنند.
@Modafeaneharaam
🔰 حدیث نصب شده در محل سخنرانی رهبر انقلاب در دیدار جمعی از دانشجویان ۱۴۰۱/۰۲/۰۶
🔹 قال امیرالمؤمنین علیهالسلام: «إِنَّمَا الْبَصِيرُ مَنْ سَمِعَ فَتَفَكَّرَ وَ نَظَرَ فَأَبْصَرَ وَ انْتَفَعَ بِالْعِبَرِ» | نهجالبلاغه، خطبه ۱۵۳
🔹 امام علی علیهالسلام: «انسان بصیر، کسی است که بهدرستی شنید و اندیشه کرد؛ پس بهدرستی نگریست و آگاه شد و از عبرتها پند گرفت.»
@Modafeaneharaam
🕊ششمین یادواره شهید سیدرضا طاهر🕊
✅لطفا اطلاع رسانی کنید...✅
@Modafeaneharaam
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ | سخنرانی حماسی شهید آیت الله مطهری درباره مسئله فلسطین
فرازی از سخنرانی حماسی شیهد آیت الله مطهری درباره مسئله فلسطین در عاشورای سال ۱۳۴۸ در حسینیه ارشاد.
#قدس_همه_میآییم_درروزجهانی_قدس
@Modafeaneharaam
بسیجی دلاور اسلام #شهیدصفر_علی_پایاب 🌹
فرازی از #وصيت نامه شهيد:
من عازم جبهه یا سفر شهادتم 💔
@Modafeaneharaam
هر که گوید سخنی لحظه افطار ولی
دم افطار فقط ذکر #حسین شیرین است
@Modafeaneharaam
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ شهیدِ زنده، از شهید زنده فیلم بگیرید!
- بگیرید، فیلم و عکس از من زیاد بگیرید وگرنه از دستتون میره.
#شهید_مصطفی_عارفی
انتشار به مناسبت #سالروز_شهادت
📱 "سایز استوری"
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_نود_و_پنجم : و نم
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_نود_و_هفتم : دنیای من
دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود می کرد ...
و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ...
ـ خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...
- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ...
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...
کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ...
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...
ـ حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...
.
.
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_نود_و_هشتم: خفه شو روانی
زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد ...
من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد ... اون زمان ... ترم 3 ماهه ... 400 هزار تومن ... با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن ...
یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریه ی چند میلیونی ... همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود ... و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای ... پرواز مستقیم اروپا ...
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد ... هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ...
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد ...
هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ...
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله بندی های سخت تر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...