🌹#با_شهدا|شهید سید مجتبی هاشمی
✍️ صحنه دیدنی
▫️اوایـل ازدواجمـون بـود. بـرا خریـد بـا سـید مجتبـی رفتیم بازارچـه. بیـن راه بـا پدر و مادر آقا سـید برخورد کردیم سـید مجتبـی بـه محـض اینکـه پـدر و مـادرش رو دیـد، در نهایـت تواضـع و فروتنی خم شـد؛ روی زمیـن زانـو زد و پاهای والدینشو بوسـید. ایـن صحنـه برا من بسیار دیدنی بـود. آقـا سـید بـا اون هیکل تنومنـد و قامـت رشـید، در مقابـل والدینـش اینطـور فروتن بـود و احتـرام آنهـا را تـا حـد بالایـی نگـه مـیداشـت...
📚 سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ به نقل از همسر شهید
@Modafeaneharaam
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی از تشرف حاج قاسم به داخل ضریح امام رضا علیهالسلام
#صلوات
@Modafeaneharaam
🔰 لوح | نسل بیپایان
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «شیواترین عرصهای که سپاه میتواند در آن حضور پیدا کند عرصهی جهاد و شهادت است؛ در عرصهی شهادت ما سی سال بعد از پایان دفاع مقدّس یک مرد جاافتادهی محاسن سفیدی مثل #شهید_همدانی داریم، یک نوجوان تازهرسیدهای مثل شهید حججی؛ اینها نشانههای باقی ماندن همان طراوت و همان هویّت اساسی است.» ۱۳۹۸/۰۷/۱۰
🌷 سالگرد شهادت حاج حسین همدانی
@Modafeaneharaam
🌺زمزمه های مادر 🌺
🌺دعای روز جمعه🌺
🌸اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ اَقْرَبِ مَنْ تَقَرَّبَ اِلَيْكَ، وَ اَوْجَهِ مَنْ تَوَجَّهَ اِلَيْكَ، وَ اَنْجَحِ مَنْ سَأَلَكَ وَ تَضَرَّعَ اِلَيْكَ. اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ كَأَنَّهُ يَراكَ اِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ الَّذى فيهِ يَلْقاكَ، وَ لا تَمُتْنا اِلاَّ عَلي رِضاكَ، اَللَّهُمَّ وَ اجْعَلْنا مِمَّنْ اَخْلَصَ لَكَ بعَمَلِهِ، وَ اَحَبَّكَ في جَميعِ خَلْقِكَ.
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اغْفِرْلَنا مَغْفِرَةً جَزْماً حَتْماً لا نَقْتَرِفُ بَعْدَها ذَنْباً، وَ لا نَكْتَسِبُ خَطيئَةً وَ لا اِثْماً.
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، صَلاةً نامِيَةً دائِمَةً، زاكِيَةً مُتَتابعَةً، مُتَواصِلَةً مُتَرادِفَةً، برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ.🌸
🌺ترجمه دعا :🌺
🌸بارالها! ما را از نزدیکترین کسانی که به تو تقرب جستهاند، و از آبرومندترین کسانی که به تو روی آوردهاند، و پیروزمندترین کسانیکه از تو درخواست کرده و زاری نمودهاند، قرار ده. خداوندا! ما را از کسانی قرار ده که گویا تو را تا روز قیامت، که روز دیدار توست، میبینند، پروردگارا ما را از کسانی قرار ده که در عمل نسبت به تو اخلاص ورزیده، و در تمامی مخلوقاتت تو را دوست دارند.
پروردگارا! بر محمد و خاندانش درود فرست، و ما را مورد بخششی قرار ده که بعد از آن گناهی انجام نداده، و خطا و اشتباهی را مرتکب نشویم. 🌸
خداوندا! بر محمد و خاندانش درود فرست، درودی رشدکننده، همیشگی، پاکیزه، پیدرپی و سلسلهوار، برحمتت ای بهترین رحمکنندگان.🌸
منابع:
بحار الانوار، ج 90،ص 338
عوالم العلوم، فاطمه الزهراء،ج 11، ص 308
بلدالامین
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ای قدس خواهیم آمد...
🔺صحبت های سردارشهید همدانی پیرامون آزادسازی قدس
شهیدهمدانی در #حلب به شهادت رسیدند
🕊سالروزشهادت مدافع حرم حاج حسین همدانی گرامی باد.
#صلوات
@Modafeaneharaam
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 ماجرای قهر کردن مادر شهید مدافع حرم با امام رضا!
@Modafeaneharaam
📸بنده حقیر ، حسین همدانی ، شاگرد تنبل دفاع مقدس اعتراف میکنم ...
📝فرازی از وصیتنامه سردار شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸ماجرای حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در داخل ضریح مطهر امام رضا (ع) به منظور غبارروبی چه بود؟
🔻 حجت الاسلام رئیسی روایت میکند:
📌 یک بار که حاج قاسم به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شد همزمان با غبارروبی بود.
📌 همیشه فقط علما میتوانستند داخل ضریح مطهر حضور پیدا کنند. روزی که حاج قاسم آمده بود، بعد از اینکه مراسم غبار روبی تمام شد، حال ارتباط با حضرت رضا پیدا کرد و اشک میریخت.
📌 غبارروبی که تمام شد به ذهنم آمد آقایی که اینجا ایستاده و برای امام رضا اشک میریزد، به حرم اهل بیت عالی خدمت کرده است، نه فقط در مشهد بلکه در منطقه.
حاج قاسم سلیمانی خادم واقعی حضرت رضا(ع) است.
📌 در آن زمان به ذهنم رسید برای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح میآیند، با حجت و فلسفه نقض کنم.
به دوستان گفتم به حاج قاسم بگویید داخل ضریح مطهر بیاید، حال معنوی عجیبی داشت.
از جاهایی که ایشان از حضرت رضا (ع) طلب و آرزوی شهادت کرد، همان جا بود.
@Modafeaneharaam
امام رضا علیه السلام.pdf
1.03M
#پیشنهاد_دانلود
📥 نگاهی گذرا به زندگی #امام_رضا علیه السلام
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هجدهم 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشید
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam