eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺افشا اونا Vs افشای ما ... @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید به‌گونه‌ای حرکت کنیم که در آینده‌ای معقول، ایران منبع علم جهانی بشود و هر کس برای دسترسی به جدیدترین یافته‌های علمی، ناچار از یادگیری زبان فارسی شود، همانگونه که در برهه‌هایی از تاریخ، ایرانیان بر قله‌های دانش جهانی قرار داشتند و کتاب های دانشمندان ایران در دانشگاه های غرب و شرق مورد تدریس و استناد اهل علم و دانش بود. بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار با نخبگان و استعدادهای برتر علمی. ۱۴۰۰/۰۸/۲۶ @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺 💠قسمت سیزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: چطور تشکر کنم؟ . او
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺 به قلم شهید سید طه ایمانی🌹 💠قسمت شانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: سال نحس . یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … . گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … . حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم … . . یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … . کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای … دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … . . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … . حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … . با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … . . با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس … 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠قسمت هفدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: وصیت . داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره … . یه خانم؟ کی هست؟ … . هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … . . پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … . . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم … . شما اینجا چه کار می کنید؟ … . چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم … . . نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … . . بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده … . . مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠قسمت هجدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: باور نمی کنم اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … . . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … . . مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . . پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … . . چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ … . . گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … . . رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … . دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم … 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 💠قسمت نوزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: فاصله ای به وسعت ابد. ب
مدافعان حرم 🇮🇷
✅ادامه داستان واقعی 🌺فرار از جهنم🌺 💠قسمت سیزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: چطور تشکر کنم؟ . او
ین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود … خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … . . قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام … ان شاء الله خیر است … این قرآن برسد به دست استنلی … . یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف … . . دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم … و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود … دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد … . . له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم .. ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
ختم به نیت🔰 🌹 هدیه به حضرت فاطمه زهرا سیدت النساءالعالمین (سلام الله علیها) و مولا الموحدین امیر المومنین علی ( علیه السلام ) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان و حاجت قلب نازنینشون (عجل الله تعالی فرجه الشریف)❤️ مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱ تعداد صلواتهای خود را به پی وی بفرستید @Ahmad_mashlab1115
📢#اطلاع_رسانی 🌹مراسم چهارمین سالگرد شهادت عروج عارفانه شهید مدافع حرم عارف کایدخورده🌹 🎙باروایتگری:مادر محترم و همرزم شهید 🎤قرائت دعای کمیل:کربلایی مصطفی لامــی 📆پنج شنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۰ ⏰ساعت ۲۰ 🗺#دزفول_گلزارشهیدآباد_در جوار مزار مطهر شهید @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 👤 استاد #رائفی_پور مانع ظهور من و توییم! @Modafeaneharaam
🎁دوست داری جایزه زیاد بخری ولی پول کم پرداخت کنی؟🎁 👌یه کانال خوب با قیمتهایی استثنایی👌 🎉 پس این کانال رو از دست ندید و به اونهایی که دوستشون دارید معرفی کنید🎉 https://eitaa.com/joinchat/2718498893C0f86badbd5 @aghigh_1214
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ «صبح» یعنی یک فرصت دوباره؛ فرصت دوباره خدا به من، تا لبخند روی لبهای شما بنشانم! لبخند شما، زیباترین رویای هر روز من است أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفرج @Modafeaneharaam
🔅 امام على عليه السلام: 🍁 مجادله، بذرِ شرّ است 🍂 المِراءُ بَذرُ الشَّرِّ 📚 غررالحكم حدیث 393 @Modafeaneharaam
💌 همسر بی‌عیب! @Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید یوسف سجودی ✍️ مرغ سفت ▫️یوسف بعد از مدت‌ها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست می‌کنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم... مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می‌رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی‌شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم! 📚 مجموعه طلایه داران جبهه حق ۷ کتاب شهید یوسف سجودی @Modafeaneharaam
📣 #اعلامیه_مراسم_شهدا 🛑 چهارمین سالگرد شهادت شهید مدافع‌حرم مهدی موحدنیا 🎙 سخنرانان: حجت‌الاسلام‌ خداشاهی حجت‌الاسلام‌ ایمانی‌خواه 🎤 با نوای: کربلایی غیاثی 🔹 پنج‌شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۳۰ 🔹 جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰، ساعت ۶:۳۰ 🔹 آستان مقدس شهیدان سبزوار ✨ ☘ 🌹🕊 🍃✨🕊 ☘🍃✨🕊 🌹☘🍃🌹☘🌹✨ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی از #شهید_رسول_خلیلی قبل از شهادت🥀 بگذار بفهمند که آرامش جانی؛♥️ ای آیه ی پاکیِ ؛ دل وعشق و نهانی.. چون بر سَر ایوان دلم نام تو دیدم؛ بی شک به هوایت بکنم فتح جهانی.. #سالروز_شهادت @Modafeaneharaam
✅ روایت رزمندگی امروز ساعت ۱۳:۳۰ شبکه دو سیما @Modafeaneharaam
🌸 خاطره ای زیبا از زبان مادر بزرگوار شهید عارف کایدخورده: 🌱 "در یکی از سفرهای زیارتی که به عتبات عالیات داشتم با عارف تماس گرفتم و سفارش کردم که به آبادان بیاید و مواظب پدرش باشد چون خواهرش دست تنها بود و من نگران حال همسرم بودم. عارف به شوخی به من گفت یک شرط دارد که هرچه اصرار کردم چیزی نگفت اما با خودم عهد کردم که هرچه بخواهد برایش میگیرم. 🍃 بعد از چند روز مجددا با عارف تماس گرفتم و بعد از احوالپرسی گفتم حالا شرطت را بگو چون فکر میکردم سوغاتی میخواهد ولی عارف گفت: 🥀 اول اینکه نایب الزیاره من و دوستان شهیدم باش و بجای دوستان شهیدم نماز بخوان و بعد هم برو بین حرم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت ابوالفظل العباس"ع" و رو به قبله دستانت را به دعا بالا ببر و با صدای بلند خطاب به حضرت بگو که "من پسرم را نذر خواهرتان کردم". ☘ پس از چند جمله که به شوخی با پسرم رد و بدل کردیم این کار را کردم چون میخواستم عشق اورا به ائمه ببینم و مشاهده این عشق برایم لذت بخش بود و سپس به عارف گفتم: "پسرم من سالهاست خودم و شماها و زندگیم را نذر ائمه کرده ام و آثار مثبت آنرا در زندگیم دیده ام " @Modafeaneharaam
📸مراسم هشتمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم " محمد حسین مرادی" پنجشنبه ۲۷ مهر ماه امامزاده علی اکبر چیذر @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌شهید رسول خلیلی و شهید سیدجعفر هاشم در حال خنثی سازی بمب @Modafeaneharaam
📖 لوح | دروازه دانش 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «کتاب، دروازه‌ای به سوی گستره‌ی دانش و معرفت است و کتاب خوب، یکی از بهترین ابزارهای کمال بشری است.» ۱۳۷۲/۱۰/۴ 🔁 #بازنشر به مناسبت هفته کتاب‌خوانی @Modafeaneharaam
شهید موحدنیا یکی از پیشتازان كارهای فرهنگی درسطح شهرستان سبزوار بود. از برپایی و علم كردن عمود تكیه های مراسم عزاداری، ایستگاه های فرهنگی و صلواتی، دست اندرکار در برگزاری یادواره های شهدا، حضور در گروه های جهادی و خدمت رسانی به مناطق محروم، اعزام و شركت در اردوهای مناطق جنگی راهیان نور، تنها قسمت كوچكی از رزومه بیشمار این شهید بزرگوار است. شهید مهندس مهدی موحد نیا تحصیلات خود را در سطح دانشگاهی در سال ۱۳۹۱ در مقطع كارشناسی ناپیوسته رشته مهندسی تكنولوژی برق گرایش قدرت در دانشگاه آزاد اسلامی واحد سبزوار به سرانجام رساند. او از بسیجیان فعال و ;مسئول پشتیبانی کانون فرهنگی هنری شهید محمدیانی بود و در مقطع تحصیلات دانشگاهی این عَلَم را با نام بسیج دانشجویی استوارتر كرد. شهيد موحدنيا پس از پایان تحصیلات به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از مدت كوتاهی با جریان منحوس تكفیری در كشورهای همسایه مواجه شد و عاشقانه و به میادین نبرد حق علیه كفر پا گذاشت. شهید موحدنیا مدت زیادی در مناطق نبرد با تکفیری های داعش حضور داشت كه در نهایت، در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۶ در منطقه البوكمال سوریه به مقام شهادت نائل آمد. @Modafeaneharaam
🔻شهادت مامور ناجا در زاهدان فرمانده انتظامی سیستان‌وبلوچستان: 🔹محمدرضا نورایین از ماموران یگان امداد در حین مقابله با عوامل قاچاق سوخت در زاهدان براثر زیر گرفتن عمدی توسط راننده خودروی قاچاق‌بر سوخت، به شهادت رسید. 🔹تلاش برای دستگیری راننده شناسایی شده متواری ادامه دارد. @Modafeaneharaam
اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟ میگم یه روده راست تو شِکَمِشون بود راست میگفتن امام زمان دوسِت داریم. بیاید راست بگیم که امام زمان(عج) رو دوست داریم. @Modafeaneharaam
🌷انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید رسول خلیلی پوستر| گزیده‌ای از وصیت‌نامه «این همیشه آرزوی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند. خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب (س) باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان ابا عبدالله الحسین (ع) باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.» @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا