📌#روایت_کرمان
«احوال پرسی»
🌿هفت روز گذشته بود. با هیچکس حرف نمیزد، گریه هم نمیکرد. یک گوشه خودش را بغل کرده بود و خیره شده بود به دیوار.
شالش تا نصفهی سرش رسیده بود و موهای خرماییاش پیدا بود درست همانطوری که قبلاً دیده بودمش. زیر چشمهایش سیاه شده بود و لبهایش خشک.
هیچکس نمیرفت دور و برش، بی فایده بود، با کسی حرف نمیزد اما من دلم را زدم به دریا و جلو رفتم؛ سلام کردم؛ لحظهای نگاهم کرد و جوابم را داد. دوباره به یک گوشه خیره شد، لبهایش جنبید: «دروغه، دروغ میگن، اسماعیل هنوز زنده است»
قرار بود تا یک ماه دیگر بروند زیر یک سقف که آن انفجار...💥
و من بعد از چند دقیقهی سنگین شروع کردم به حرف زدن با کسی که حتی نگاهم نمیکرد.
وسط حرفهایم رسیدم به مادرم. گفتم: «مامانم پیر شده، فقط سه سال با بابام زندگی کرد تا اینکه توی شلمچه ترکشها... سی و هشت ساله که بابامو ندیده»😔
نگاهم کرد.
گفتم: «وقت نکرده بود باهاش بره مشهد»
اخم کرد.
گفتم: «وقتی بچه بودم هر وقت اسم بابام مییومد سکوت میکرد.»
سرخ شد.
گفتم: «اولین بار صدای شیون مامانمو پشت پیکر اسماعیل شنیدم...»
ابروهایش لرزید
🔸وقتی میخواستم از کنارش بلند شوم، دست گذاشت روی پایم، چند تار مویش ول شد روی صورتش، بهم خیره شد و گفت: «ماما... مامانت الان کجاست؟ حالش... حالش خوبه؟»
جلوی گریهام را گرفتم و گفتم: «خوب»
📝محدثه اکبرپور
روایتی از همسر شهید اسماعیل عرب
و همسر شهیدِ دفاع مقدس محمد اکبرپور
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«بالاترین عکس»
🔹برادر نعمت الله به قاب عکس حاج قاسم روی دیوارشان اشاره کرد. یک جایی نزدیک سقف. باید گردنم را خیلی بالا میبردم تا حاج قاسمِ خانهی نعمت الله را میدیدم. انقدر که انگار میخواهم آسمان را نگاه کنم.
برادرش گفت: «ببینید عکسش رو گذاشتیم کنار عکس پدرمون، برامون مثل پدره»
🥀شهید نعمتالله آچکزهی
افغانستانی_اهل تسنن
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
خانم هشتصد
📱گوشی را برداشته بود و فقط به مادرش گفته بود: «من زنده ام.»
بعد گوشی را یک جایی پرت کرده بود تا صدایش تمرکزش را بهم نریزد و همه چیز را فراموش کرده بود. از بچه های قد و نیم قدش تا مادری که هدیه اش هنوز توی داشبورد ماشین اش بود. نمی خواست چیزی فاصله بیندازد بین او و آن میدان جنگی که نمی دید؛ اما همکارش با داد از پشت بیسیم می گفت: «هشتصد! اینجا همه ده_سی و پنجن. چه کار کنم؟»
آهی از عمق جانش بلند شده بود. دستش را به سرش گرفته بود. احساس می کرد بسیمچی جنگ است. دلش می خواست الان یک کارآموز بی تجربه بود و معنی کد ده_سی و پنج را نمی دانست یا لااقل اشتباه حفظش کرده بود اما نمیشد، خانم هشتصد با هفده سال سابقه کار، خوب می دانست ده_سی و پنج یعنی آمبولانس اینجا به کار نمی آید رفیق، یعنی کسی اینجا نفس نمی کشد که به دستگاه تنفس نیاز داشته باشد. یعنی انتحاری کار خودش را کرده.
📝نویسنده:فاطمه ملائی
🖋راوی: خانم قاسمی راد، کارشناس
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
قربانی
✨از ابتدا ساکت و آرام نشسته بود. هر از گاهی دستمال سفیدش را بالا میآورد و زیر پلکش میگذاشت. تا اینکه برادر سمانه وسط صحبتهایش گفت: «سمانه خیلی به پدرم وابسته بود و همیشه نگران سلامتیش بود»
یکدفعه همان آدم ساکت چند دقیقه پیش؛ بدون هیچ مقدمهای و با بغضی کشنده پرید وسط حرف پسرش: «خیلی دوسِش داشتم...»
و برای چند ثانیه سکوت کرد.
داشتم از درون متلاشی میشدم.🥺همیشه دیدن بغض مرد از هر چیزی برایم سختتر است. بریده بریده ادامهداد: «دخترم خیلی دلسوز بود.صبح زنگش زدم روز زن رو بهش تبریک گفتم،که ظهر اینجوری شد.»
دستمالش را زیر عینکش فروکرد. نمیدانم چطور در عرض چند ثانیه خودش را جمع کرد و محکم گفت: «خداقبول کنه. سمانه دعوت شده بود.خوشحالم به آرزوش رسید.»
🥀شهید سمانه رجایی نژاد
✍نویسنده: فاطمه زمانی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
حال و هوایی دیگر
🌿چفیه را روی صورتش انداخته بود و سینی خرما را گذاشته بود روی سرش.
چشمم که به او افتاد برای لحظه ای مسیر پیاده روی کربلا برایم تداعی شد، زل زدم به سمت گلدسته های مسجد که کنار قبر حاج قاسم بود، یاد حرم حضرت عباس افتادم...
✨کنار سینی خرما به هوای کربلا ایستادم دنبال شباهت هایی بودم بین اینجا و آنجا.
که همشهری اش جلو آمد گفت: ((حسن چفیه ات رو بردار... سرت رو بگیر بالا.))
خندید و گفت: ((امروز رو می خوام نامحرم نبینم و نامحرم هم من رو نبینه.))
🥀شهید حسن محمد آبادی
📝راوی:رحیمه ملازاده
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
بزرگ شده ام
🌱میان زخمهایش گفته بود می خواهد در آینده افسر شود.
👮♂افسر آینده کشورمان از زخمهایش گذشت و بلند شده است، افسری که قبل از گرفتن درجه، مجروح شد!
باید کم کم خبر شهادت محمدعلی را به او می دادند، گفتند:(( شهید آوردن گلزار یزدان آباد.))🥀
الیاس بی معطلی گفت:(( وقتی رفتین استقبالش، ازش بخواید محمد علی زودتر از آی سی یو مرخص بشه! ))
همه نگاهش می کردند. دایی(پدر محمدعلی) کنار گوشش گفت:((ممدعلی رفته، همون روز شهید شد، نگفتیم چون حالت خوب نبود. ))
الیاس جا خورد. ماتش برده بود،
😭بلندبلند گریه کرد و گفت:(( چرا همون روز بهم نگفتین؟ ... مگه بی تابی از من دیدین؟ فک کردین اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تحمل کنم؟!))
📝راوی:رحیمه ملازاده
مجروح الیاس ایزدی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
بادکنک های رنگی
🌱پدرش گفت ما هر سال از مشهدیکبار برای سالگرد خودمان را می رسانیم سر مزار، یکبارهم اربعین قبل از کربلا؛ امسال قرار نبود که بیاید آمدنش یکدفعه ای شد نمی دانم بادکنک ها را کی خریده !🎈
بعد که از خودش پرسیدم چرا بادکنک ؟گفت
من هم مانند شهید فائزه رحیمی دانشجو معلم هستم به بچه ها باید درس بدهم بادکنک آوردم سر مزارحاج قاسم برای بچه ها تنفگ و شمشیر درست کنم تا اولین درس دادنم را مبارزه با اسرائیل یادبدهم
✍نویسنده :حانیه کویری
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«گل های سرخ»
🍃یکی یکی کاور شهدا را باز می کردیم و مشخصات ظاهریشان را می نوشتیم.توی جیب ها و کیف هایشان دنبال کارت شناسایی می گشتیم و اگر نداشتند می نوشتیم«مجهول الهویه» و شماره گذاری می کردیم و می فرستادیم پزشکی قانونی.
🔹زیپ نهمین کاور را باز کردم.یک دختر تقریبا ۱۲ ساله با لباس سفید گل گلی که گل های قرمزش میان رد خون ها گم شده بودند.ترکش ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست زدن هم می توانستم استخوان های خرد شده را حس کنم.یکی از بچه ها داد زد:«یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می😭 کردم.سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می کرد؛پیکر شهدا نباید روی زمین می ماند.بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک هایم را قسم دادم که نریزند. بچه ها را دلداری دادم و آرام کردم.
آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار.از بین گیت ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج قاسم.جایی که بغضم باید سر باز می کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.🥺
📝راوی: جوادعسکرپور_پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
حساااابی...
🥀بعد از شهید شدن رفیقش، دل و دماغ هیچ چیز را نداشت. هر غذایی دوست داشت، پختم. هر چیزی که خوشحالش میکرد، خریدم. روی اسم امیرحسین حساس شده بود. حتی با احتیاط اسم خودش را صدا میزدم.
✨آخر سر به رفیق شهیدش متوسل شدم که یک جوری خوشحالش کند. خیلی از دعایم نگذشته بود که محمدحسین، گوشی به دست و لبخند به لب آمد سمتم: «مامان! اینو ببین!»
📱صفحه گوشی را نگاه کردم. یک آسمان با موشک، نور باران شده بود. من مات لبخند محمد حسین بودم که گفت: «مامان! ببین چه انتقامی گرفتیم. همینه، خودشه. کوبوندیمشون. اونم حساااابی.»
📝راوی:خانم دباغی نژاد، مادر محمد حسین ملازاده.
همکلاسی شهید امیرحسین دهدهی.
✍نویسنده زهرا یعقوبی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
" چند دقیقه بیشتر "
🍂زن داد میزد : (( باید برادرم رو با خودتون ببرید! ))
به برادرش نگاهی انداختم ، روی زمین خوابیده بود ، بی هیچ حرکتی. ظاهرا سالم بود اما خون از زیر پیکرش جاری شده بود. خم شدم و علت را بررسی کردم ، ترکش ها وجب به وجب کمرش را نشانه گرفته بودند . ▪️همان دقایق اول جان داده بود! سرم را پایین انداختم تا نگاهم به نگاه امیدوار خواهرش گره نخورد . همه ی زورم را در صدایم جمع کردم و آرام گفتم: (( نمیشه خواهر من ، تموم کرده! ))
هوار کشید : (( نه او زنده ست ، بخدا خودم دیدم که چند دقیقه پیش دستش رو تکون داد! )) رو به برادرش کرد و گفت : (( بازم دستت رو تکون بده تا اونام ببینن زنده ای!))
🥺بغض راه گلویم را بست ، برای اینکه خیالش را راحت کنم دست گذاشتم روی نبض برادرش. با لرزشی در صدا گفتم : (( ببین! نمیزنه... بخدا فوت کرده.))
🧕خواهر اما نمیخواست قبول کند ، چنگ انداخت به برانکارد و جلوی بردن برادرش را گرفت. با سینه ی سپر کرده ، دستش را به نشانه ی تهدید در هوا تکان داد و گفت : (( نه ، قاطی جنازه ها نه! برادرم رو باید با آمبولانس به بیمارستان ببرید ، اون زنده ست، مطمئنم!))
🌱دلمان نرم شد ، به گمانم بچه ها هم به همان چیزی فکر میکردند که از ذهنم میگذشت. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. برق شادی در چشمان خواهرش دوید ، لبخند کم رمقی زد و تشکر کرد.
آن روز پیکر بی جان برادرش را به بیمارستان منتقل کردیم.
خوب میدانستیم که نمیشد برادرش را احیا کرد ، اما لااقل میشد برای خواهرش امید خرید! آن هم فقط چند دقیقه بیشتر...
📝 کامبیز عبدالکریمی(بخش اورژانس)
📝زهرا بخش
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«آمار زندهها»
📺داشتم زیرنویس تلویزیون را میخواندم، نوشته بود: «در این حادثه دستکم 20 تن جان باختند» که صدرا زنگ خانه را زد. در را باز کردم دویدم توی پلهها و صدایش کردم: «صدرا خاله!»
او هم داد زد: «سلام خاله»
صدایش زودتر از خودش رسید. خیلی خوشحال بودم که او جزو آمار کشتهها نیست.
نفس نفس میزد. خودش را انداخت توی بغلم و دوتایی گریه کردیم. طاقت این اتفاق را نداشتیم. از یک خاله و خواهرزادهی چهارده سالهاش چه توقعی میتوان داشت؟!
نشست روی مبل و من رفتم تا برایش شربت درست کنم. او هنوز نفس نفس میزد.
_خیلی دوییدی خاله؟
_ نه بابا! داشتم میدوییدم با خودم گفتم صدرا! تو که آدم خوبی نیستی قرار باشه شهید بشی پس از چی میترسی. دیگه ندوییدم.»
خندهام گرفت چه شجاعت یهویی و باحالی! چه ندویدن قشنگی!!
✨با خنده یک لیوان شربت گلاب گرفتم جلوش به شوخی گفتم: «خب خدا رو شکر که بچهی خوبی نیستی و الا یه داغی رو دل ما میذاشتی.»
اما او نخندید. شربت را با جدیت برداشت. نگاهش میکرد و سر تکان میداد. انگار قصد نداشت شربت را بخورد
_بخور دیگه خاله!
بعد از چند بار تعارف کردنم گفت: «ما 💥یه بار انفجار دیدیم اومدیم خونهی خالهمون، بهمون شربت میده، بچههای غزه چی؟! فرار کنن کجا برن؟! کی بهشون شربت بده؟! اونا که آب هم ندارن»
نگاهش کردم. همینطور تو فکر بود. 🌱اسم او باید میرفت توی آمار، نه آمار کشته شدهها، یک آمار بدون ته، آمار زنده شدههای یک انتحاری
📝راوی:محدثه اکبر پور
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«بزرگ مرد کوچک»
🌿ساعت از دوازده شب گذشته بود.دوری توی بخش زدم تا مطمئن شوم بیمارها مشکلی ندارند و نرده ی تخت ها بالاست که کسی توی خواب از تخت نیفتد.
صدای ناله ی ضعیفی از اتاق نزدیکم شنیدم.سرم را بردم داخل. ناله ی دردمند الیاس بود،جانباز دوازده ساله ی حادثه اخیر.
😔نگران شدم که نکند فهمیده پسردایی اش شهید شده و خبرش را پنهان کرده ایم.
تا نگفتم:«چرا نخوابیدی؟» نگفت:«درد دارم»
ساچمه دقیقا خورده بود به آشیل پشت پایش و از بین برده بودش، طوری که شاید هیچوقت دیگر نمی توانست مثل سابق راه برود.
آمپول مسکن را شکستم و کشیدمش داخل سرنگ و ریختم داخل سرم متصل به دستش.قطره ها را تنظیم کردم و صبر کردم که کمی از دارو وارد رگ شود و خیالم راحت شود آرام تر شده.
از سر کنجکاوی پرسیدم:«الیاس! خودمونیم ها! دیگه هیچوقت گلزار 🥀شهدا میری؟» چشم هایش توی تاریکی اتاق برق زد و گفت:«معلومه که میرم! از چیمیترسم که نرم؟» پیچ سرم را کمی جابجا کردم و گفتم:«ممکنه باز بمب بذارن ها...»💥 درد توی صورتش با لبخند ملیحش قاطی شد و گفت:«خب بذارن! اونوقت من هرروز می رم!» و خندید.
📝راوی: فرشته شهابی_پرستار بیمارستان باهنر
✨مجروح:الیاس ایزدی
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam