مدافعان حرم 🇮🇷
روزهای زیادی نگاهمان به غروب بود و از غروب گفتیم .
از همان غروب دلگیر و دلخواه شلمچه ...
از همانجا که سالها قبل مردانش کاری کردند
که همیشه تاریخ در خاطره ها می ماند .
و تاریخ محال است غروب شلمچه و نجواهایی که با آن شده است را
فراموش کند .
و مگر می توان فراموش کرد که شلمچه کجاست ؟؟؟
از شلمچه بسیار گفتیم و شنیدیم اما
شلمچه را فقط خدا می شناسد،
شلمچه تعبیر "انّی اعلم ما لا تعلمون " است
قدر آنرا رسول الله می داند،مظلوميتشش را علي (ع) ميداند و فاطمه (س)
جای تک تک شهدا را اباعبد الله میداند و از قتلگاههای شلمچه زینب آگاه
است.
شلمچه برای شهیدان مانند مادر است.
اینجا کربلاست ..اینجا قدمگاه فاطمه (س) است..
می بینی شلمچه دل ما را به کجا پیوند داده ای !!!
شلمچه و دلتنگی برای رسیدن به مرزهای کربلا ...
آنقدر گفتیم که آرزو می کنیم که ما هم از یاران آخرالزمانی
حسین (ع) باشیم و یاران
آخرالزمانی حسین (ع) جایی ندارند جز خیمگاه سبز مولایشان مهدی
(عج) ..
خوب که فکر کنیم می بینیم حتی غروب شلمچه هم محو جمال همان یار
دلربا شده .
خورشید شلمچه از شرم جلوه خورشید حقیقی عالم دیگر جلوه ندارد
تا این زمان نمی دانستم شهادتی هست که خاص ماست،مال ما ...
دخترانه ی دخترانه،
نمی دانستم همین چادر و روسری که هر روز در مواجهه با غیر سر می کنیم،
شهادت ساز است.
مثل ایمان،عقیده،مثل طرز فکر.
از امروز به چادرم به گونه ای دیگر نگاه خواهم کرد.
چادرم را مثل ایمان و عقیده ام حفظ خواهم کرد.
تلاشم را خواهم کرد ...
بچه که بودم همه میگفتن:"مشت آدما اندازه قلبشونه".
مامانم میگفت:"شهیدا وسعت قلبشون اونقدر زیاده که قابل توصیف نیست".
اون موقع با خودم فکر میکردم یعنی دست شهیدا باید چه اندازه ای باشه که به وسعت قلبشون برسه؟!
شاید اصلا حرفم خیلی خنده دار بود اما قسمت جالب داستان اونجاست که فهمیدم بعضی شهیدا اصلا دست نداشتن!!!
وای خدا!یعنی وسعت قلبشون اونقدر زیاده که کار از دست و این چیزا گذشته؟!!
واما شما شهید عزیز!
بی آنکه بدانم،آرام آرام تمام ذهنم را تسخیر کردی و جای در قلبم باز کردی.در کوتاه زمانیکه حتی فکرش را هم نمیکردم ...!
کاش پیشتر از این عکست را به دیوار قلبم می آویختی.
مدافعان حرم 🇮🇷
تصورش هم زنده به گورم میکند..
هوایِ داغِ جنوب..
لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ، غواصی..
درست تا زیر لبت را محکم پوشانده..
دست و پاهای بسته..
دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان، زخمی و ترسیده ات..
نمیدانی چه میشود.. تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه..؟؟!
اما..
صدای بلدوزر، وحشت را در نفست به بازی میگیرد..
ترس.. چشمهای مادر.. دستهای پدر.. زبان درازی های خواهر.. کتانی های برادر.. گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه های محل.. آب یخ که شقیقه ات را به درد میآورد..
آخ.. خدایا به دادم برس.. تنهایِ تنها..
بلدوزر، پذیرایی اش را آغاز میکند..
خااااااک.. خاااااک
نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای زندگی در زیر آب..
صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند..
بدنت رویِ زمین داغِ، زیر خاکِ سرد، چسبیده به لباسِ غواصی، آتش میگیرد..
دستهای بسته ات را تکان میدهی..
دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های مادر را طلب میکند..
هوا برای نفس کشیدن نیست..
اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی..
اما انگار خاک ظالم است.. هی سنگین و سنگین تر میشود..
دلت نفس میخواهد..
ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را..
مهمان نوازی میکنی..
عمیق..
اما خاک..
فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود..
خدایا..
کی تمام میشود..
صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات را میشنوی..
دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند..
کاش دستانت را محکم نمی بست..
حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی..
نه نفس..
نه دستانی باز، برایِ جان دادن..
گرما و گرما و گرما..
خدایا دلم مردن میخواهد..
مادر بمیرد..
چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری؟؟؟!!!!
از زبان مادر غوّاص شهید:
نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود
این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّاصی نبود
داغ من را مادر عباس میفهمد فقط
دست و پا بسته قرار و رسم غوّاصی نبود
( دلنوشته ای از شهید مدافع حرم عسکر زمانی )
پنج روز قبل از شهادت
« یکشنبه 11 بهمن ساعت 9:10 »
من آن نوری هستم که از خورشیدِ درخشان ساطع و از لابه لای ابرها عبور کرده و به زمین رسیده است.
من آن قطره بارانی ام که از آسمان باریده و بدون اینکه بین راه بخار شود به زمین رسیده است.
من آن ترکش انفجارم که زمین و زمان را پشت سر گذاشته و به جمعی رسیده و آنها را متحول کرده است.
من آن تکه باد صیحگاهی ام که از زیر در به داخل پریده همان تکه ای که از محافظان حامل پیام است.

من آن زنبور عسلم که در به در دنبال این است که روزنه ای ( که به او سپرده شده) را پر کند.
من آن دانه ی شن طبسم به همراه خیل یاران تا بار دیگر اگر لازم شد حادثه ی طبس را بسازیم.
من آن گل از گل های بهارم که می در خشد و باید بدرخشد و کسی او را نمی شناسد و نباید بشناسد .
من آن شهید بی سر و بی بدنم من آن شهید بی اثرم که همچنان بعد آن می وزم .

من آنم که می خوانم ، من آنم که می مانم ، من آنم که می سازم ، من آنم که می جنگم ،
من آنم که یار مهدی می مانم ، من آنم که گوش به صدایم
من آن که به دنبال صدای جمیل و رسای آن مهدی (فتبعوه) هستم.
من آنم که باید بگیریم ، من آنم که باید بخندم ، من آنم که باید انتقام سیلی زهراهای کوچک را بگیرم
به فرمان مولایم، سیدم ، آقایم ... مهدیم

شهید عسکر زمانی در یازدهم بهمن ماه سال 72 در روستای تیرازجان از توابع شهرستان ممسنی و رستم دیده به جهان گشود.
وی دوران تحصیلات را در زادگاهش با نمرات بالا گذراند . پس از دوران تحصیلی بی درنگ و غیبت به خدمت نظام مقدس سربازی در پادگان 07 کازرون مشغول آموزش گردید . چند ماهی از خدمت نظام وظیفه نگذشته بود. که در دانشگاه سراسری (مهندسی برق ) و دانشگاه امام حسینقبول شد. عسکر به خاطر علاقه ای که به ولایت داشت دانشگاه امام حسین را برگزید. شهید عسکر زمانی در شانزدهم بهمن ماه سال 94 در آزاد سازی نبل الزهرا در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نایل شد .
مدافعان حرم 🇮🇷
شهید مدافع حرم محمد حمیدی
شهید «محمد حمیدی»؛ یکی از شهدای مدافع حرم بود که در مقابله با نیروهای تکفیری به شهادت رسید. او به ابوزینب معروف بود، در مسیر دمشق درعا در جنوب سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. شهید حمیدی دلنوشته زیبایی درباره شهادت دارد که آنرا در زیر می خوانید:
شهادت را لیاقت لازم نیست، معرفت لازم است,منتهای آرزوی هرانسانی رسیدن به کمال است که راه گریز و سریع آن جهاد در راه اوست ، که هر کسی نتواند این نانوشته را خواند و آنرا تفسیرکند.
کمال را صلاتیست دورکعتی که وضویش باخون است و لاغیر،حال هرکسی این وضو نتواند که سرمنزل راه است ،منزل بعدی نیت و قیام است که دعوت میباشد،منزل سوم طی طریق و ذوب الی الله است که کمترکسی به این مقام رسیده .
گریز دیگر توسل است که بهترین آن نور اعظم دخت خاتم است که تمام راهها بدو ختم شود و راههای دیگر ختم بدین راه است وراه دگر ندارد.
به نام عشق ، بنام مدافعان حرم
سرم فدای امام مدافعان حرم
اگر که قسمت من نیست تاحرم بروم
بخوان مرا تو غلام مدافعان حرم
خوشم که دیدن تو شوق آخرین سفرم بود
فقط هوای تو در کولهبار مختصرم بود
به اشتیاق به سوی تو آمدم که بهشتی
تمام پیشکشم – گر چه اندک است – سرم بود
کنار مرقد تو آفتاب خانهنشین بود
همیشه پرچم گنبد ستاره سحرم بود
چه افتخار به از این که در کنار تو بودم
اگر چه کوچه به کوچه گلوله دور و برم بود
"دمشق امن و امان است" اولین خبرم بود
"دمشق امن و امان است" آخرین خبرم بود
کنار گنبد تو پر زدم، به اوج رسیدم
اگر چه نیزه مداوای زخم بال و پرم بود
قرار داشتم اینبار خانه امن بماند
اگر بقیع کماکان دلیل چشم ترم بود
گذشتم از وطنم، از تنم، گذشتم از اینها
منی که غربت شیعه همیشه در نظرم بود
تمام فخر من این است روی سنگ مزارم
نوشتهاند یکی از مدافعان حرم بود