مدافعان حرم 🇮🇷
شهیـد مدافـع حــرم🍃 پزشک محمدحسـن قاسمی🌹
ده ماه بود که میرفت سوریه و دو ماه یکبار میآمد مرخصی. دفعه آخر در ماه مبارک رمضان یک زخمی را تحویل گرفته بود که بیاورد تهران تحویل بدهد. چون در تهران آمبولانسی🚑 که برای تحویل مجروح آمده بود امکانات لازم را همراه نداشت که زخمی را تحویل بگیرد. خودش هم پیاده میشود و با تجهیزاتی که از سوریه آورده بود او را به بیمارستان میرساند و نمیتواند با هواپیما برگردد.
چند روزی اینجا بود. مرتب زنگ میزد و سوال میکرد که پرواز چه شد✈️دل تو دلش نبود که برود... به او میگفتیم حالا که هواپیما آماده نیست چند روز بیشتر بمان پیش ما. همان موقعی بود که درگیریهای حلب شدید شده بود. 💣
میگفت بچههای ما الان دارند توی حلب لت و پار میشوند ما بیائیم اینجا دنبال خوش گذرانی؟!...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
محمدحسن به یکی از دوستانش که از محصلهای پدرش بوده و حالا طلبه شده بود، سپرده بود که برایش همسری پیدا کند که با سوریه رفتنش هم مشکلی نداشته باشد. برایش از قم یک مورد پیدا شده بود. دفعه آخری که آمده بود بنا بود برای انجام مقدمات برویم قم. مقداری طلا💍هم گرفته بودیم.
گفت: "این طلاها را برای چه گرفتهاید؟" گفتیم برای رسم و رسومات ازدواج لازم است. لبخندی زد 😊 و گفت: "من میخواهم با یک عروسی ازدواج کنم که از این چیزها نخواهد."
آن موقع درست منظور حرفش را متوجه نشدیم.!!
اما بعدها فهمیدیم که او داشته خود را آماده میکرده تا به حجله شهادت برود...گفتیم حالا یک مرتبه برویم. همدیگر را ببینید اگر پسندیدید بقیه کارها را به مرور انجام میدهیم. گفت: "من فعلا وقت ندارم. یک سالی این قضیه را به تعویق بیندازید." و انتظار او برای رسیدن به معشوق حقیقیاش به یک سال نکشید و بالاخره به آرزوی دیرینهاش رسید...
@modafeaneharaam
🌹دلنوشته شهید محمدحسن قاسمی در سوریه🌹
بسم الله
روز سختی بود. با زبان روزه از صبح تا افطار پشت فرمان بودم و کارهای مختلفی انجام دادم. افطار که شد مقر نصر بودم. حاج قاسم آمد. ادای احترامی کردم و برای خوردن افطار اجازه مرخصی خواستم. رخصت گرفتم. محافظ حاج قاسم نگاه چپی به کلت برونینگ کمرم کرد. توپخانه شدید میزد. میدانستم خبری باید در خلصه باشد. خنده حاج قاسم میگفت خبر خاصی نیست. افطار کردم. داوود گفت دور ما در زیتان شلوغ شده. حرکت کردیم به سمت عامر تا وضع بیمارستان را چک کنیم. در مسیر داوود گفت: محاصره شدیم. به سرعت به خلصه رفتیم که به امور برسیم. من بودم و حاج یعقوب فرمانده بهداری حلب. داوود ترکش خورده بود و دور تا دورش خمپاره میخورد. یک عده را با آمبولانس فرستاده بود خلصه و خودش پیاده زده بود به راه. قضیه پیاده رفتنش طولانی است. چراغ خاموش حرکت کردیم به سمت برنه. تویوتا هایلوکس داخلش چراغهای اضافی و به درد نخوری دارد که لامذهب اصلا نمیگذارد در شب استتار کنیم. تک پوش آبی به تن داشتم درآوردم و روی چراغهای داخل ماشین انداختم. ادامه مسیر را برهنه میراندم. لعنت بر پدر و مادر پشهها که در همین فرصت کمر و شکمم را به فنا دادند. برنه خبری نبود. تازه خبر پیاده رفتن داوود به گوشمان رسید. چراغ خاموش برگشتیم. گلولههای بیهدف زیاد به طرفمان میآمد ولی چیزی به ما نخورد. بیشتر از گلوله باید مواظب ماشینها و تانکهای چراغ خاموش مسیر بودم. برگشتیم خلصه. پیاده رفتیم طرف زیتان دنبال داوود. وسط راه حاج یعقوب منع کرد. برگشتم. داوود پیاده رسید. رفتیم پیش خط خودی که پیادهها را نزنید خودی هستند. داوود را سوار کردیم. ترکش به کمرش خورده بود. نفهمیده بود میگفت کمرم گرفته. پانسمان کردم. دنبال بچههای سوری زیتان رفتم نصر. گفتند زیتان امن است، نترس. برگشتم مقر خاطره نوشتم.
سلام دوستان من یه دختر ۲۷ ساله هستم که میخوام داستان متحول شدنم بخونید
من تویه خانواده معمولی زندگی میکنم که یه برادرم در دارم خانواده من نه پدرم اهل نماز بود نه خود من پدرم که اصلا نمیدونه نماز چند رکعت هست منم بلد بودم ولی هرموقع حالش داشتم میخوندم مادرمم که هرموقع دلش میخواست نمازمیخونه برادرم ولی اهل نماز قران روزه هست دوستان اینکه یه تیکه که براتون تعریف کردم به خاطره این هست که به خاطر گناه خودتون کسیو مقصر ندونید نه دوست ادم مقصر هست نه پدر مادر ادم ازتون خواهش میکنم راهتون پیدا کنید کسی بخواد خودش پیدا کنه این حرفا همه بهانه هست
من تا ۳ سال پیش یه دختر تخس بد دهن بودم و مثل بیشتر دخترای دیگه دوست پسرهم داشتم نه واسه ازدواج این حرفا فقط واسه سر گرمی وقتم بگذره اخه مادرم نه اجازه میداد من با دختری دوست بشم که وقتم بگذره نه اجازه میداد برم سرکار یا کلاسی چیزی جوری شده بودم هروز بایه پسر حرف میزدم ولی یه خوبی که داشتم باهیچ پسری نمیرفتم سرقرار ،همیشه هم ارایشم داشتم بد حجابیم داشتم جلو فامیل های نزدیک نامحرم هم بودن سر لخت بودم نه به طوری برخورد میکردم که انگار ادم خرابی هستم خدایی نکرده یه اخلاقی که داشتم فازم پسرونه بود مثلا سرلخت میرفتم جلو پسرا فامیل خودم دختر حس نمیکردم همیشه هم عکسای رنگوارنگم ارایش کرده رو پرفایم میزاشتم
یه چند مدت بود از خودم خسته شده بودم واقعا کارام حرکاتم احساس خفگی بهم دست میداد اهل نماز قران هم نبودم اصلا بلد نبودم قران بخونم تا این شد رفتیم مشهد ۳ سال پیش شب عید غدیر مشهد بودیم از خدا امام رضا خواستم راهمو نشونم بده خلاصه اومدیم خونه یه مدت کوتاه که گذشت کلا از گوشی بدم میامد هرکس زنگ میزد کلا گوشیو خاموش میکردم به نماز خوندن فکر میکردم منه دختر تخس پرو شده بودم یه دختر اروم ساکت
شروع کردم نماز خوندن ولی نماز صبحام خواب میموندم! ولی هنوز ارایشم داشتم ولی به حجابم فکر نمیکردم
تا شد محرم اومد دوشب مونده بود به اربعین خواب دیدم یه جنازه از گردن به پایین کفن کرده ولی با صورتی ارایش کرده پیش خودم تو خواب سوال بود چرا این از گردن به پایین کفن شده تو خواب صدایی حس کردم میگفت مجازاتش به خاطره اینکه چهرشو در دید نامحرم میزاشته خلاصه از خواب پریدم ترسیده بودم هی با خودم کلنجار میرفتم اخر هرچی لوازم ارایش داشتم دور ریختم همه عکسامم از پرفایلم برداشتم همون روز شبش خواب دیدم که میشد شب اربعین خواب دیدم تو حیات حرم امام حسین هستم مردا دارن تو حیات سینه زنی میکنن فقط من خانم اونجاه بودم همه مرد بودن گفتم بیام بیرون که این مردا بهم نخورن اومدم بیرون دیدم هوا بارونی نم نم نسیم خنکی به صورتم میخورد بچه ها به فاطمه زهرا اصلا خواب نبود یهو تو خواب به خودم اومدم دیدم من چادر سرم هست اونم محجبه نه چادر معمولی تو خیابون هیچ کس نبود یه پرنده هم پرنمیزد ناراحت سرم پایین بود داشتم از کنار خیابون حرکت میکردم یه لحظه سرم اوردم بالا دیدم رو به روم اونطرف خیابون یه دسته ادم با دوتا اقای سبز پوش دارن بمن نگاه میکنن لبخند میزنن اون دوتا اقای سبزپوش تقریبا صورتشون هم بسته بود دستشون بردن بالا با اشاره گفتن بیا سمت ما از خواب پریدم دیدم ساعت ۷ صبح هست
روز اربعین تصمیم گرفتم محجبه بشم و شروع کنم قران خوندن خودم یواش یواش به تنهایی قران یاد گرفتم راحت میخونم،ازونجای که خدا خیلی باهام یار بود یه خانم مومن محجبه با ایمان سر راهم قرار داد که با دنیا عوضش نمیکنم الانم مامان صداش میزنم چون در حد مامانم برام عزیزه
بچه ها ازون سال هر خطایی ازم سر میزنه خدا به یه وسیله ای تو خواب بهم اخطار میده من حتی وضوع گرفتن بلد نبودم خواب دیدم یکی داره رو دستم اب میریزه وضوع بگیرم بلد بودما حرکاتشو ولی دقیق بلد نبودم الان دیگه الله اکبر میگه سر نمازمم هرجا باشم سرهرکاری باشم میزارم زمین میرم سراغ نمازم
امروز شهــــــــــدا میگن:
ســــــــــلام صبح بخیر..🌹
قـــــرارهامون یادتون نره..
برای خدا ڪارڪنید...
و به او توڪل ڪنید...
مثـــــل ما...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم 😉
جوان خوش چهره و مهربان ☺️
با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده 🍃
زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده ...
این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا میکنیم🙂
دیشب رفته بود آرایشگاه
وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود😍
با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه؟!😁 و از این حرفا
خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم ، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و ... 😄
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم دلم براش تنگ شده 😔
ما هم دل داریم خوب تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید ☺️😁
ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت
صدای اذان داره میاد ...
حي على خير العمل ...
و مصطفى با خون خود وضو گرفته بود...... 😔😔
مدافعان حرم
🍃👇 join 👇🍃
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
شهیـدی که رفت تا رفیق جاموندشو بیاره....
شهیـد مدافع حرم احمدغلامی🌷
🍃خاطــرهی مدافـــع حـــرم🍃
نشسته بودیم تو جلسه.. همه طرح ها و مواردی که باید گفته می شد مطرح شد.. همه توجیه شده بودند... بعضی با دلهره و بعضی هم مشتاقانه روی نقشه به محور و اهداف عملیات نگاه میکردند...
آخرین حرفی که فرمانده زد این بود ، به قرارگاه پیشنهاد دادیم که نام عملیات بنام نامی خانم ، یا فاطمه الزهرا باشه و رمز عملیات هم یا زهرا..
یه حال خوشی داشتیم... چند شب بعد یعنی شب ۱۲ بهمن همون شبی که بچه ها تدارک جشن انقلاب دیده بودن آماده باش خوردیم و قرار شد ساعتهای پایانی شب حرکت کنیم برای همین همه برنامه ها لغو شد ولی چون قرار بود حاج میثم مطیعی اون شب مهمون ما باشه ، فقط قرار شد یه برنامه مختصر عزاداری و توسل انجام بشه ، همه نشسته بودند شهدا هم بودند...
حاج میثم شروع کرد بی مقدمه و هماهنگی قبلی روضه حضرت زهرا رو خوند و بینش گفت شاید بعضی فاطمیه نباشن این روضه امشب نوش جونتون... شب حرکت کردیم ...
تا نزدیک سنگرهای دشمن رسیدیم در تاریکی و ظلمات محض... سربند یازهرایم را بستم.. رمز عملیات گفته شد....اگر آماده اید: یازهرا، یازهرا
آر پی جی زن بلند شد فریاد کشید یازهرا و شلیک کرد..
بعد از عملیات وقتی پیکر شهدا را می دیدم اکثرا از ناحیه پهلو و سینه تیر خورده بودند....😔
عنایت حضرت زهرا به بچه های رزمنده به وضوح دیدنی بود بعضی ها با گریه بعضی ها با بغض از عنایت خانم می گفتند...
گر نگاهی به ما کند زهرا
درد مارا دوا کند زهرا
@modafeaneharaam
هدایت شده از مشقِ عشق ٬ دمشق
جاے شھید اسدی خالے ڪه😔
رفیقش میگفت:
یه شب تو خواب دیدمش بهم گفت به بچه ها بگو حتی سمت گناه هم نروند اینجا خیلی گیر میدهند..
#شهیدحجت_الله_اسدی
#یادش_باصلوات
@mashghe_eshgh_dameshgh
خیلی اصرارداشت که برود،
یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی.
سوال من از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟
با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد...
🌹شهیـد مدافـع حــرم عبدالله باقرے🌹
@modafeaneharaam
بعد از شهادتش، از سرکارش چند بسته کالا آوردند و گفتند:
اینها برای مهدی است.
او همیشه بسته ی کالایش را می برد برای خانواده های نیازمند.
وقتی موتورش را جلوی بیمارستان به سرقت بردند،
ناراحتی اش برای این بود که وسیله ی کمک رسانی و هیئت رفتنش را برده اند...😔
🌹شهیـد مدافع حــرم مهـدی عزیـزی🌹
@modafeaneharaam