شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم ❤هوالعشق❤ ❓ابراهیم هادي؟ تابستان سال ۱۳۸۶بو
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی
#کتاب_سلام_ابراهیم
❤هوالعشق❤
تصويربزرگي رادردست گرفت.
از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم
خوب نگاه کنم. تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز
قهوهاي برتنش بود.
خوب به عكس خيره شدم.
كاملا اورا شناختم. من چهره اورا بارهاديده
بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، ابراهيم هادي!!
سخنان اوبرايم بسيارعجيب بود. شيخ حسين زاهد،استادعرفان واخلاق
كه علماي بسياري درمحضرش شاگردي كرده اند چنين سخني ميگويد!؟
او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟
درهمين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهدكه... او كه سالها قبل از
دنيا رفته!!
هيجان زده ازخواب پريدم. ســاعت ســه بامدادروزبيســتم مرداد ۱۳۸۶
مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم ص بود.
اين خــواب روياي صادقه اي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي
برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم.
ديگر خواب به چشمانم نمي آمد. در ذهن، خاطراتي كه از ابراهيم هادي
شنيده بودم مرور كردم.
٭٭٭
فراموش نميكنم. آخرين شــب ماه رمضان سال ۱۳۷۳ درمسجدالشهداء
بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل شهيد ابراهيم هادي رفتيم.
مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزل شان پشــت مسجد، داخل
كوچه شهيد موافق قرار داشت.
حاج حسين الله كرم در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد.
خاطرات ايشان عجيب بود. من تاآن زمان ازهيچكس شبيه آن را نشنيده آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم.
من كه درزمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست درآن
جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم.
اين صحبتها ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نميشد، يك
رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!
عجيبوترآنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! وبا گذشت
سالها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده!
و من در همه كلاسهاي درس و براي همه بچه ها از او ميگفتم.
٭٭٭
هنوزتااذان صبح فرصت باقي است. خواب ازچشمانم پريده. خيلي دوست
دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي اخلاق عملي معرفي كرده؟
فرداي آن روز بر سرمزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم.
با ديدن چهره او ً كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم.
ديگر شک نداشتم کهرعارفان را نه درکوه هاونه درپستوخانه هاي خانقاه
بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.
همان روزبه سراغ يكي ازرفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس وتلفن دوستان
نزديك شهيد را از او گرفتم.
تصميم خودم را گرفتم. بايد بهترو كامل ترازقبل ابراهيم را بشناســم. از
خدا هم توفيق خواستم.
شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان مخلصش برعهده ما نهاده است.
http://eitaa.com/modafeaneharam4