eitaa logo
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
20.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
10.2هزار ویدیو
186 فایل
﷽ بہ‌عشق امام‌حسین‌؏♥️ اینجاقراره‌ڪہ‌فقط‌ازشھدادرس‌زندگۍبگیریم♥! مطمئن باشید شھدا دعوتتون ڪردند🕊 پس #لفت‌ندید.😊 #باحضورافتخارےخانواده‌معظم‌شهدا🌷 @Sarbazvalayat6 خادم کانال👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
«عید قربان» شده و در عوض مـا به قـربان تـو رفتیـم «اباعبدالله» https://eitaa.com/joinchat/128385130C686a83d61c
☆🕊🥀 ما هـنوز شـهادتـے بـے درد میطلبیـم غـافل از آنـکه شهـادت را جز بـه اهـل درد نمیدهند 💠سالروز شهادت امروز۲۵آبان ماه مصادف با سالروزشهادت شهید مدافع حرم خیرالله شهید مدافع حرم محمدجواد 💫هدیه نثارارواح مطهر شان صلوات ْ .
°•🌱 ما هـنوز شـهادتـے بـے درد میطلبیـم غـافل از آنـکه شهـادت را جز بـه اهـل درد نمیدهند 💠سالروز شهادت امروز۲۵آبان ماه مصادف با سالروزشهادت شهید مدافع حرم خیرالله شهید مدافع حرم محمدجواد 💫هدیه نثارارواح مطهر شان صلوات ْ کانال‌ مدافعان‌ حرم ♡j๑ïท🌱↷ https://eitaa.com/modafeaneharam8 ═✧❁🌷یازینب🌷❁✧┄
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #چهل_وهشت _... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید.. و عطر خنک و خوش 💚رایحه حرم💚 مستم کرده بود.. که 🔥نعره بسمه🔥پرده پریشانی ام را پاره کرد... پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید.. و صدایش را بلند کرد _جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد،... زنها همه به سمت بسمه چرخیدند.. و من متحیر مانده بودم.. که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و جیغ کشید _شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را کنم.. و من با این ادعیه که تمام تنم میلرزید.. و زنها همه شده بودند... با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد.. و ظاهراً باید این معرکه میشدم.. که مفاتیحی را در دستم و با همان صدای زنانه کشید _این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند.. و بسمه فهمیده بود.. نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند.. که در شلوغی جمعیت با قدرت به کوبید،..🔥 طوریکه ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم... روی فرش سبز حرم.. 💚 از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه میکرد _مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست... زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
مـُـدافِعان‌‌ِحـَC᭄‌ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_ده دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه
✍️ رمان ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و .. تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» ... .