14-ramezan08.mp3
2.12M
🎙 شـــرح دعای روز #هـــــشتم ماه مبارک رمضان آیتالله مجتهدی تهرانی
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@yasobodden
┗━━━🍂━
کانال«یعسوب الدین»
ازحریم رضوی عطر غلیظی آمد🇮🇷
خادمی با لقب و نام رئیسی آمد🇮🇷
از آنجاکه تمام وقایع عالم، بمانند رؤیاها تعبیر وتأویل دارند بسوی معانی باطنی
از این انتخاب شکوهمند مردمی، به معنای طراوت عطرحرم رضوی وتابش نور امام #هشتمین سلطان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) منتقل شدیم
سرور و فرح اهل ایمان درجشن #هشتمین روز دهه کرامت، در ایام ولادت #هشتمین شمس آسمان ولایت، بر انتخاب خادم امام #هشتمین بعنوان #هشتمین رئیس جمهوری کشورِ متعلق به امام #هشتم، ما را امیدوار به رحمت قدسیش نمود که حرکت کنیم بسوی ظهور نور #هشت حامل عرش و بازشدن #هشت باب بهشت ولایتشان، درطلوع شمس وجودشان از ولایت امام #هشتمین درخراسان،
و اقامه دین درقیام #اصحاب_خراسانی صاحب الزمان ارواحنا فداه
هرکسی که مزیّن ومعطر به ولایت امام #هشتمین ع باشد أوجب له الجنة ، چون قطعاً ایمانی که به ولایت ایشان برسد منتهی به ولایت #امام_دوازدهم ع میشود، وبمانند سنت امام #هشتم آماده میشود برای شنیدن ندای نام #امام_قائم_ع وقیام وسلام بر ایشان
قال رسول الله(ص): ستدفن بضعة مني بأرض خراسان لايزورها مومن إلا أوجب الله له الجنة و حرّم جسده على النار
https://eitaa.com/joinchat/128385130C686a83d61c
مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتم _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هشتم
میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و #خیال_کردم به خانه پدرش آمده ایم...
که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد..
و با خونسردی توضیح داد
_امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..
و میخواستم همچنان #محکم باشم که آهسته پرسیدم
_خب چرا نمیریم خونه خودتون؟
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم..
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم
_اینجا کجاس منو اوردی؟
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم..
و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را #تحمل کنم که از کوره در رفتم..
_اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه #هتل بگیر! من اینجا نمیام!
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید
_تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو #آتیش میزنن و آدم #میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم..
و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد
_نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد...
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند...
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•