eitaa logo
‹ پلاڪ‌³¹³ ›
406 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
385 ویدیو
11 فایل
‌تَہ ِمسیر غلامی ِامام‌حسین ، باید برسہ بہ ِخیابون ِنوکری امام‌زمان✨ : ) . . کپی حلالتون ، هدف‌ ِما چیز ِدیگریست ؛ کپی از [ محصول‌کانال ] لینک‌کانال حذف نشہ مشکلی‌نیست . . صحبتی‌ اگر بود : https://daigo.ir/secret/7714658805 .
مشاهده در ایتا
دانلود
. با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل. علی کنارم نشست و گفت: - محمد چطوره؟ نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم: - خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین. علی سری تکون داد و گفت: - حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟ کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده. علی سری تکون و گفت: - از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه! سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت: - کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟ کمیل گفت: - اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان! بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم: - نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه. بابا سری تکون داد و گفت: - پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم. چشم ی گفتیم. غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا. اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی. لب زد: - خودم می خوام برات چادر بخرم. و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت: - چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه! رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود! اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم! بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم! خدایا شکرت. یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد. انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم. اخه این همه برای چیش بود؟ دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم: - کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟ لب زد: - تاحالا نخریدم می خوام بخرم. و دوباره به خریدن ش ادامه داد. از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو. ۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت: - چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟ سری تکون دادم و گفتم: - از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده. علی خندید و گفت: - تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان. رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان. برگشت توی اتاق و گفت: - خرید ها رو چیکار کنم؟ محمد و زمین گذاشتم و گفتم: - ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون. علی گفت: - مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت: - خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا. علی سری تکون داد و گفت: - بسلامتی خیلی هم عالی. کمیل دستی به شونه اش زد و گفت: - قسمت خودت شازده! علی خندید و سری تکون داد. محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه. کمیل زود تر پاشد و گفت: - بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم. رفت و با کاسه سوپ برگشت