#جبهه_عاشقی .
#پارت41
#زینب
با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل.
علی کنارم نشست و گفت:
- محمد چطوره؟
نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم:
- خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین.
علی سری تکون داد و گفت:
- حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟
کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده.
علی سری تکون و گفت:
- از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه!
سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت:
- کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟
کمیل گفت:
- اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان!
بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم:
- نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه.
بابا سری تکون داد و گفت:
- پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم.
چشم ی گفتیم.
غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا.
اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی.
لب زد:
- خودم می خوام برات چادر بخرم.
و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت:
- چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه!
رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود!
اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم!
بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم!
خدایا شکرت.
یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد.
انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم.
اخه این همه برای چیش بود؟
دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم:
- کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟
لب زد:
- تاحالا نخریدم می خوام بخرم.
و دوباره به خریدن ش ادامه داد.
از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو.
۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت:
- چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده.
علی خندید و گفت:
- تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان.
رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان.
برگشت توی اتاق و گفت:
- خرید ها رو چیکار کنم؟
محمد و زمین گذاشتم و گفتم:
- ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون.
علی گفت:
- مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت:
- خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا.
علی سری تکون داد و گفت:
- بسلامتی خیلی هم عالی.
کمیل دستی به شونه اش زد و گفت:
- قسمت خودت شازده!
علی خندید و سری تکون داد.
محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه.
کمیل زود تر پاشد و گفت:
- بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم.
رفت و با کاسه سوپ برگشت