eitaa logo
‹ پلاڪ‌³¹³ ›
406 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
385 ویدیو
11 فایل
‌تَہ ِمسیر غلامی ِامام‌حسین ، باید برسہ بہ ِخیابون ِنوکری امام‌زمان✨ : ) . . کپی حلالتون ، هدف‌ ِما چیز ِدیگریست ؛ کپی از [ محصول‌کانال ] لینک‌کانال حذف نشہ مشکلی‌نیست . . صحبتی‌ اگر بود : https://daigo.ir/secret/7714658805 .
مشاهده در ایتا
دانلود
. کاسه سوپ و بهم داد محمد و نشوندم بغلم و بهش سوپ دادم و بعد هم خوابید. ساعت 7 بود که اماده شدم و لباس سفید هایی که خریده بودم و سر کردم و چادر سفید مو توی کیف گذاشتم و چادر سیاه امو سرم کردم. محمد و بغل کردم و بیرون رفتم. بقیه اماده بودن و مامان با اسپند دور مون گشت و قربون صدقه امون رفت. دستشو بوسیدم همراه با دست بابا و کنار کمیل وایسادم. کمیل یه ماشین پیکان دیگه از دوست هاش قرض گرفت و علی نشست پشت فرمون بابا جلو مامان و خاله و دختر خاله محمد عقب. من و کمیل و محمد ام با ماشینی که اومده بود از ابادان. کمیل با بسم و صلوات حرکت کرد. توی جاده که افتادیم گفت: - دیدی زینب خانوم بلاخره مال خودم شدی!دیدی گفتم خدا بزرگه! سری تکون دادم و گفتم: - کمیل واقعا فکر می کردی مآل هم بشیم؟ سری تکون داد و گفت: - من تو رو از خدا خواستم مطمعن بودم مال خودمی! لبخندی زدم و گفتم: - کمیل تو خیلی خوبی خیلی! دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - پس حتما خوب بودم که خدا فرشته ای مثل تورو نصیب ام کرده! بعد از نیم ساعت رسیدیم به تهران و یه راست رفتیم محضر. وارد دفتر خونه شدیم و خداروشکر خلوت بود روی جایگاه عروس و داماد نشستیم مامان اومد سمتم محمد و ازم بگیره که گفتم: - نه مامان بزاره باشه گریه می کنه بچه ام. مامان باشه ای گفت و خاله محمد با مهربونی نگاهمون کرد. حاج اقا خیلی زود شروع کرد به خوندن و قران و کمیل باز کرد گرفت جلومون. هر دو شروع کردیم به خوندن و با تموم شدن حرف حاج اقا همه منتظر جواب من بودن! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - به امید یه زندگی خوب و مومنانه زیر سایه خدا و اجازه ی پدر و مادر و برادرم و خاله پسرم و شهدا بعله! صدای صلوات بالا رفت و حالا نوبت کمیل بود: - با اجازه بزرگ تر ها بعله! دوباره همه صلوات فرستادیم. حاج اقا صیغه رو باطل کرد اول و بعد خطبه عقد داعم مونو خوند. حالا دیگه رسمی مال هم شده بودیم!! مامان به همه شرینی تعارف کرد و با دوربین دفتر خونه عکس گرفتیم و یه ساعتی موندیم که اماده شدن و گرفتیم با شناسنامه ها و توی راه کمیل برای همه بستنی گرفت و توی راه ام شام داد. تو راه برگشت بودیم که گفتم: - کمیل خبر شهادت امید و چطور به خانواده اش بدم؟ کمیل هم انگار به همین فکر می کرد که گفت: - واقعا کار سختیه نمی دونم چی بگم! اه ی از ته دل کشیدم و گفتم: - دلم برای امید یه ذره شده کمیل. با لحن مهربونی گفت: - اون همیشه باهاته توی قلبته خانم