eitaa logo
مدافعان ظهور
393 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان ظهور
۴ طفلان مسلم شماره ۱۵ مگر چه می‌شود؟ خواننده خودش باشد، مرثیه خودش بخواند، خودش سینه بزند، مستمع خودش، گوینده خودش. فکر می‌کنم این جناب این حالات برایش پیش می‌آمد، باز این چه آتش است که بر جان عالم است باز این چه آتش است که بر جان عالم است باز این چه شعله‌ی غم و اندوه ماتم است باز این حدیث حادثه‌ی جان‌گداز چیست باز این چه قصه‌ای‌ست که با غصه تواءم است نه این‌که محتشم کاشانی گفت، باز این چه شورش و چه عزا و چه ماتم است، دارد جوابش را می‌دهد: آخی این آه جان‌گزاست که در مِلک دل به‌پاست یا لشکر عزاست که در کشور غم است آقا! آقا جان! مهمان‌ها را باید پذیرایی کرد و تو هم کسی هستی که این‌قدر مهمان‌دوستی، آن‌هم مهمان‌های معنوی تو آمده‌اند.آقا! آخی آفاق برده شعله‌ی برق و خروش رعد یا ناله‌ی پیاپی و آه دمادم است یا ناله‌ی پیاپی و آه دمادم است خدا رحمتت کند محقق کمپانی! اجازه بدهید از طرف ایشان این ابیات را امروز هدیه کنیم به روح این عالم بزرگوار؛ آیت‌الله ابازی آخی چون چشمه‌ی چشم مادر گیتی به طفل عرش آی روی جهان چو موی پدر گشته در هم است، در هم است، در هم است زین غصه‌ی زین قصه سر به چاک گریبان کروبیان آخی در زیر بار غصه قد قدسیان خم است، خم است، خم است وقتی داشت آن دو طفل را می‌برد با دست بسته، یا طفلان مسلم! باز هم امروز مصیبت شما تکرار می‌شود، ای یتیمان عزیز! نوشته بودند مادرشان هر روز غروب می‌آمد کنار منزل می‌نشست، یکی از عزیزان و فرزندان مسلم هم در مدینه مانده بود پیش مادر هی به مادرش بهانه‌ی دو برادر می‌گرفت هر روز غروب کنار منزل و دروازه می‌نشستند، شاید از بچه‌هایش خبری بشود آخی در زیر بار غصه قد قدسیان خم است، داد بی‌داد گلزار در کشته خزانست تمام گویا ربیع ماتم و ماه محرم است داد بی‌داد مثل این‌که همه باید کنار شط‌های فرات و رودخانه‌ها جان بدهند طفلان مسلم را هم به کنار فرات می‌برند الا لعنت الله علی القوم الظالمین @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💠قبساتی از افاضات استاد صمدی آملی حفظه الله 🔸️ شب دوم ماه محرم الحرام ۱۴۴۶ ه.ق 🔸️جلسه سوم - یکشنبه ۱۴۰۳/۰۴/۱۷ 🔸️موضوع: شرح حدیث ابن شبیب از چهل حدیث کتاب نفس المهموم ، پیرامون ذریه طیبه 🔸️مکان: خوشواش آمل @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
29.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقا اومدیم زندان برای آزادی زندانی تا الان سه نفر رو تونستیم آزاد کنیم لطفا زودتر کمکها رو برسونید تا بتونیم تعداد بیشتری رو آزاد کنیم ١٠٠٠ نفر جوانمرد و شیرزن بیان وسط ان شاالله این کار بزرگ رو هم انجام میدیم هر سهم ١١٠ هزار تومن شما چند سهم رو متقبل میشید 💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥 بزن رو لینک https://ppng.ir/d/3VxA 💠 شماره کارت 6277607000317003 💠 یا شماره کارت 5041721077145895 به نام قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی 🦋
اسمش حسینه مادرش زباله گرده چندین ماهه زندانه ٢٠ میلیون از بدهیش مونده رفقا کمک کنید بتونیم قبل از تعطیلی آزادشان کنیم بسم الله جوانمردان و شیرزنان دل مادرش رو شاد کنید هر چقدر که در توانتون هست یسم الله بزن رو لینک https://ppng.ir/d/3VxA
🥀🥀 «چند سال قبل آقایانی خیلی بزرگوار ، تشریف آوردند اینجا منزل ، صحبت به میان آمد ، از وقایع کربلا و روز عاشورا ، یکی از آن بزرگواران از من سوال کرد : به نظر شما کدام یک از وقایع و مصیبت های روز عاشورا برای جناب سیدالشهداء از همه سخت تر و سنگین تر بود ؟ بله، به ایشان عرض کردم البته همه آنها سخت و سنگین بود ، اما به نظر بنده آن زمانی که جناب سیدالشهداء تنها شدند و همه جوانان و اصحاب ایشان شهید شدند و آقا بر اثر ضربات و زخم ها بر زمین افتادند و دیگر رمق نداشت که بلند شوند و بجنگند و از حریم و خیمه ها دفاع کنند، تکیه دادند به شمشیر خودشان و از گوشه چشم آن نامردها را می دیدند ، خیلی برای سیدالشهداء سخت و سنگین بود . و چقدر این آقایان اشک ریختند و گریه می کردند . خداوند به شما و همگان خیر عنایت بفرماید .» @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
4_5765026784856770991.mp3
15.37M
، محرم سال ۱۳۹۷ ، آمل آملی ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚 📖 1⃣1⃣ احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می آمد که به حالت خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمی آمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد : »پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!« از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس های بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت : »از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!« و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد : »این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست می دادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی ام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. پارگی پهلوی رزمنده ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، می گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه ای در حمله خمپاره ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله های حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی ام برد، زن عمو اعتراض کرد : »سِر نمیکنی؟« و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند : »نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سر ی داریم نه بیهوشی!« و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد : »آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!« یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد : »دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ایرانی ها برن تا آمریکا کمک کنه!« و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت : »میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!« پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد : »همینی که الان تو درمانگاه پیدامیشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه!« از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی آمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم. به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می دانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمی آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود : »گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!« 👇
و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه ای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خالصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله اش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی ام به جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا معجزهای کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه می کند، بی پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت. از قداره کشی های عدنان می فهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می کرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیده ام و نمی دانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشت زده پرسید : »برق چرا رفته؟« عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد : »موتور برق رو زدن.« شاید داعشی ها خمپاره باران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش مان میزد. ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می آوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. ادامه دارد...          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
◼️شـــب ششم: حــضرت قاســم(ع)🏴🏴 شب نوجوانان عاشورایی، شب روضه قاسم بن الحسن(ع)🏴🏴🏴 🖤 وقتی امام حسین(ع) سخن از شهادت یارانش به میان آورد، نوجوان سیزده ساله کربلا از عمو پرسید: 🖤عموجان آیا من نیز به فیض شهادت نائل می شوم؟ 🖤امام او را به سینه چسباند و فرمود: فرزندم مرگ را چگونه می بینی؟ 🖤قاسم پاسخ داد: از عسل شیرین تر! 🏴شهادت طلبی قاسم(ع) و پا فشاری او برای رسیدن به مقصود، زیباترین الگو را برای رهروان خط سرخ شهادت رقم زد. ┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄ @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
ی حـــضرت قاســـم عـــلیه السلام🏴🏴🌹 ⚫قاسم بن الحسن (علیهما السلام) در زیارت ناحیه مقدسه🏴🏴 ◼️السَّلَامُ عَلَى الْقَاسِمِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْمَضْرُوبِ‏ عَلَى‏ هَامَتِهِ‏ الْمَسْلُوبِ لَامَتُهُ حِينَ نَادَى الْحُسَيْنَ عَمَّهُ فَجَلَا عَلَيْهِ عَمُّهُ كَالصَّقْرِ وَ هُوَ يَفْحَصُ‏ بِرِجْلَيْهِ التُّرَابَ وَ الْحُسَيْنُ يَقُولُ بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ وَ مَنْ خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ جَدُّكَ وَ أَبُوكَ ثُمَّ قَالَ عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَى عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوَهُ فَلَا يُجِيبَكَ أَوْ أَنْ يُجِيبَكَ وَ أَنْتَ قَتِيلٌ جَدِيلٌ فَلَا يَنْفَعَكَ هَذَا وَ اللَّهِ يَوْمٌ كَثُرَ وَاتِرُهُ وَ قَلَّ نَاصِرُهُ جَعَلَنِيَ اللَّهُ مَعَكُمَا يَوْمَ جَمَعَكُمَا وَ بَوَّأَنِي مُبَوَّأَكُمَا وَ لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَكَ عُمَرَ بْنَ سَعْدِ بْنِ عُرْوَةَ بْنِ نُفَيْلٍ الْأَزْدِيَّ وَ أَصْلَاهُ جَحِيماً وَ أَعَدَّ لَهُ عَذَاباً أَلِيماً.🏴 ◼️سلام بر قاسم، فرزند حسن بن علی؛ ضربت خورده بر سرش؛ و زرهش کنده شده؛ هنگامی که عمویش حسین را صدا زد! پس عمویش خود را مانند بازی شکاری بر بالای سرش رساند و او پاهایش را به خاک می سایید؛ و حسین علیه السلام می فرمود: [از رحمت خدا دور باشند] قاتلان تو؛ کسانی که روز قیامت، دشمنشان جدّ تو و پدر تو هستند!سپس فرمود: به خدا سوگند بر عمویت گران است که او را بخوانی و پاسخت را ندهد یا پاسخت را بدهد ولی تو کشته شده بر خاک افتاده باشی و سودی برایت نداشته باشد. به خدا سوگند امروز روزی است که کشندگان او (عمویت) فراوان و یاورانش اندک اند! خداوند مرا در روز قیامت با شما دو نفر (قاسم و امام حسین علیه السلام) قرار دهد و در جایگاه شما جای دهد.خداوند قاتلت عمر بن سعد بن عروة بن نفیل ازدی را لعنت کند و او را به دوزخ برساند و عذابی دردناک برایش آماده سازد! 📚 إقبال الأعمال، سید بن طاووس، ج‏2، ص 574-575 ┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄ @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
امام حسین علیه السلام عاشق نماز بود😍 ائمه ما عشقشان نماز بود، نور چشمانشان در بود. این‌قدر نماز برای حسین‌بن‌علی علیه السلام ارزش داشت که حاضر شد به عمر سعد رو بیندازد و شبی را مهلت بگیرد. غروب روز تاسوعا همین که احساس نمود لشکریان عمر سعد برای حمله آماده می‌شوند، فرمود: عباس جان! فدایت شوم، امشب را از این قوم مهلت بگیر چرا که نماز و دعا و و تلاوت قرآن را دوست دارم. مهلت خواستن حسین علیه السلام نه از سر ترس بود و نه برای این‌که کمی بیشتر در این دنیای فانی نفس بکشد، بلکه برای این بود که یک شب دیگر عاشقانه با معبود خویش به نجوا بنشیند. خواستند به همه کسانی که یک عمر نوای «یا لَیتَنا کُنا مَعَکُم» ـ ای کاش با شما بودیم ـ را بر لب دارند، نشان دهند ادعای محبت حسین علیه السلام بدون نماز شدنی نیست! حسین علیه السلام برای نماز جنگید، برای نماز شهید داد و دلش می‌خواهد لباس نماز را بر اندام شیعیان و دوست‌دارانش ببیند. ┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄ @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💚 دشمن شناس بود و سربازِ بی بدل بود فرزندِ بی مثالِ جنگاور جمل بود شمشیر میکشید و «سر» روی خاک میریخت مثل علیِ اکبر(ع) در رزم، بی مثل بود ارثیۂ پدر بود عشقِ عمو حسینش(ع) در کربلا شد اثبات، عشقی که بی خلل بود 💔🥀 ‌ ‌ ┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄ @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تو خوشم با تو که دنیای منی با تو که قبل از متولد شدنم رفیق بابای منی...♥️ ┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄ @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
▪️سر مبارک مولای ما ۷۲ جلوه داشته و هرجا چیزی گفته است و یا آیاتی خوانده. این سَر که ولایت است در دو جا تجلی به ذات کرد؛ یک جا برای حضرت رقیه و جایی برای حضرت زینب سلام الله علیهما که به تجلی این سَر، این دو نفر به آن کمال ممکنه‌ی خودشان رسیدند. در اینجا حضرت زینب به آن نگاه ولایی که داشت از سر اباعبدالله که مظهر ولایت است همین را می‌خواهد. می‌گوید که: یَا أَخِی فَاطِمَة الصَّغِیرَة کَلِّمْهَا فَقَدْ کَادَ قَلَبُهَا أَنْ یَذُوبَا ▪️ای برادر من، با دختر سه ساله‌ات صحبت کن، عن قریب است که قلبش از فراق تو ذوب شود...
◾️ّآیا امام حسین علیه‌السّلام از آغاز مي‌دانستند به شهادت مي‌رسند؟◾️ (بخش اوّل) ▪️شبهه‌ای است که حدود پنجاه سال قبل مطرح شد و پاسخش داده شد و کنار گذاشته شد؛ ولی اخیراً دوباره در بعضی از مجامع به‌اصطلاح روشنفکری دینی مطرح شده است. ▪️به‌عنوان پاسخ به این بحث مطالبی را مطرح می‌کنیم تا اگر خوانندگان عزیز در جریان ارتباطات اجتماعیشان با چنین بحثی روبه‌رو شدند، پاسخ منظّمی در ذهنشان داشته باشند. البتّه در سده‌های گذشته هم این بحث طرفدارانی داشته و مطرح می‌شده؛ امّا در سده‌ی اخیر حدود پنجاه سال قبل، کتابی به‌نام شهید جاوید، توسّط یک روحانی نجف‌آبادی منتشر شد و این نظریّه را دوباره مطرح کرد. ▪️همان موقع سروصدای زیادی به پا شد و کتاب‌های متعدّدی در ردّ کتاب شهید جاوید نوشتند و پاسخ آن را دادند. منتها علّت اینکه الآن می‌خواهیم به آن بپردازیم این است که دوباره افرادی این بحث را از زیر خاک بیرون آورده و زنده‌اش کرده‌اند. ▪️شبهه‌ای که مطرح شده این است که در ماجرای عاشورا، حرکت امام حسین علیه‌السّلام از مدینه به مکّه و از مکّه به کربلا اینگونه نبود که می‌دانستند شهید می‌شوند. خیر، حضرت با نامه‌هایی که از مردم کوفه به ایشان رسیده بود، گمان کرده بودند مردم کوفه به‌راستی ایشان را حمایت می‌کنند و ایشان به کوفه می‌روند و حکومت مقتدری تشکیل می‌دهند و در موضعِ حاکمیّت قرار می‌گیرند. امام نمی‌دانستند کشته می‌شوند. گمان می‌کردند پیروز می‌شوند و به حکومت می‌رسند. ▪️تعبیر خود نویسنده این است که اعتقاد به اینکه امام حسین علیه‌السّلام می‌دانستند کشته می‌شوند و با علم به آن به کربلا رفتند، سبب می‌شود که نه‌تنها امام حسین علیه‌السّلام از امامت عزل شوند و صلاحیّت امامت را نداشته باشند، حتّی به‌عنوان یک امام جماعت هم نشود به ایشان اقتدا کرد. چرا؟ چون این انسان با دست خودش، خود را به هلاکت انداخته است؛ در حالی که قرآن می‌فرماید: لاتُلْقُوا بِاَيْدِيكُمْ اِلَی التَّهْلُكَةِ: خود را با دست خود به هلاكت نیندازید. ▪️اگر امام حسین علیه‌السّلام می‌دانستند کشته می‌شوند و به کربلا رفتند، با دست خودشان، خودشان را به هلاکت انداخته‌اند و این کار، خلاف شرع است و کسی که این کار خلاف شرع را مرتکب شود، نه‌تنها امام معصوم نیست؛ حتّی امام عادلی هم که بشود در نماز جماعت به ایشان اقتدا کرد، نیست و از عدالت خارج است! و چون یقیناً امام حسین علیه‌السّلام، امام معصوم بوده‌اند، بنابراین لازمه‌ی عصمتشان این است که از شهادتشان بی‌خبر بوده باشند. حضرت به گمان اینکه مردم کوفه از ایشان استقبال می‌کنند و ایشان به حکومت می‌رسند، رفتند؛ امّا بعد از اینکه به کوفه رسیدند، مردم کوفه به ایشان خیانت و جفا کردند و بعد هم ایشان را به شهادت رساندند. این طرح مسأله است. عليه السلام ادامه دارد.... @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0