eitaa logo
مدافعان ظهور
389 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_چهل_و_نهم ✍ #م_علیپور *امیر با دیدن تعداد زیادی ماشین مدل بالا که نزدیک خونه
مرد میانسال ‌که خیلی موقر و با شخصیت به نظر می اومد گفت : - نوبت ما ساعت ۲ ظهر هست، شما چطور؟ - ما با خود مُلّا کار شخصی داشتیم، که‌متاسفانه امروز فهمیدیم‌فوت شدن. متاسفانه فعلاً درب رو باز نکردن. مرد میانسال فلاکس چایی رو بیرون آورد و در حالی که توی استکان های مرتب و کاملاً تمیزی چایی میریخت گفت : - بله متاسفانه فوت شدن ...! ظاهراً ماشین شون تصادف میکنه و بعدش آتیش میگیره و میسوزن ... با ناراحتی گفتم : - ای وای چه حادثه ی‌ وحشتناکی ...! مرد میانسال چایی رو به سمت من و شهریار گرفت و جواب داد : - بله متاسفانه، اما‌ چقدر من و خانمم افسوس خوردیم که ایشون فوت شدن. تشکر کردم و نبات رو توی چایی انداختم و گفتم : - عذرخواهم که میپرسم ، شما برای چی بعد اینکه متوجه ی مرگشون شدین بازم توی نوبت موندین؟ - قضیه ش مفصله ... این پسرمه آرمان !‌ از بچگی معلولیت مادرزادی داشت و ما امیدی به درمانش نداشتیم. یه بنده خدایی ۲ سال پیش اسم ایشون رو آوردن که کلی کار ازشون برمیاد من جمله شفای بیماران. من که چندان قبول نداشتم اما به اصرار خانومم اومدیم ... و شاید باورش براتون سخت باشه که پسر من که مشکل مادرزادی داشت و اصلاً نمیتونست راه بره، همون روز به‌ راه افتاد! و در عرض ۱ ماه مثل بچه های سالم راه می رفت ... خودش و همسرش به گریه افتادن و من و شهریار که به شدت متعجب شدیم پرسیدیم : - الانم‌ همچنان راه میرن؟ مرد میانسال اشکش رو کنار زد و گفت : - ملّا چند تا دستور العمل داده بود که اگر بخوایم حالش همینطور بمونه باید اجرا کنیم، مثل اینکه هر روز گوشت خرگوش تازه سر بریده شده بخوره. یا اینکه به هیچ وجه روضه و این جور مراسمات که باعث ناراحتی میشن پسرمون رو نبریم. تا یه مدت کاملاً رعایت کردیم و وضعیتش ثابت بود. تا اینکه یه بنده خدایی به خانم گفته بود گوشت خرگوش حرومه و از این حرفا ... دیگه‌ ما قطعش کردیم و اون ایام‌ هم محرم بود و مداوم‌ صدای مراسمات روضه و عزاداری پخش میشد توی خیابون و مسجد محل و تلویزیون و ... کم کم پسرم ضعیف تر شد و روز به روز حالش بدتر شد و همینطور که الان می بینید به حالت اول برگشته! باهاشون تماس گرفتیم گفتن باز پسرتون رو بیارید ... از شانس بد ما اومدیم و ایشون فوت شدن! شهریار با تعجب گفت : - خب الان که فوت شدن برای چی منتظر هستین؟ مرد در حال جا به جا کردن پسرش گفت : - منتظریم که مباشرشون طوماری که نوشتن رو تحویل بدن و پسرم رو ببین ...! هنوز حرف مرد تموم نشده بود که در خونه باز شد ... ادامه دارد ...
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_پنجاه_و_چهارم ✍ #م_علیپور *هُدی جلوی پنجره وایساده بودم چند روزی بود که ه
از حالت لَم دادن روی مبل ، صاف نشست و گفت : - حالش خوبه؟ خودت بهش زنگ زدی؟ سری تکون زدم و گفتم : - اونی که باید بهش زنگ بزنه شمایی ... ! نگام کرد و با بی تفاوتی لَم داد و گفت : - خوبه خوبه تو هم ! از کجا میدونی زنگ نزدم ...؟ وقتی تو بلک لیست گذاشته و جواب نمیده چکارش کنیم؟ پسره ی خیره سرِ ضعیف ! - یه عمر همین حرفا رو بهش زدین که ضعیف موند ... وقتی که نیاز به مراقب و همراه داشت کجا بودین ها؟! شما کجا بودین وقتی از رعد و برق میترسید و به یه آغوش امن نیاز داشت؟ مامان کنترل رو برداشت و با عصبانیت روی مبل کوبید و گفت : - چیه چی میخوای بگی ها؟ برگشتی بگی که من آبجی هُدی بودم؟‌ اون موقع که دیوونه بازیش گل ‌کرد و تصمیم‌ گرفت دختر بشه کدوم گوری بودی آبجیییییی هُدی مهربون؟! با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم : - چیزی جز تاسف ندارم که بگم! بله حق دارین که براتون مهم نباشه ... سفر های تفریحی تون از‌ من و هادی و هُدی مهم تر بود! سفراتون مهم‌ تر بود که ما رو ول کردین و شوهرتون رو توی جوونی مداوم تنها گذاشتین ... هیچ به ما فکر میکردین ... ها ؟؟؟ ما کجای زندگی شما بودیم ...؟ چطور اسم‌ خودت رو مادر میزاری ... ؟! مامان در حالی که اشک هاش رو با حرص پاک میکرد با بغض گفت : - تو کی هستی که به من مادری بودنم رو داری یادآوری میکنی ها ...؟ تو چی از مادر بیچاره ت میدونی ...! تفریح ...؟‌مسافرت ...؟‌ اشک هاش با شدت بیشتری ریختن و فریاد زد : - تمام اون ماه هایی که شماها تنها بودین و فکر میکردین من خوشم ... من ... هیچ مسافرتی در کار نبود! من فقط آسایشگاه بستری شده بودم ... بخاطر اون مَرَضِ کوفتی وسواس ...! ادامه دارد ...
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_شصت_و_نهم ✍ #م_علیپور *امیر سروان ایزانلو نگاهی به حوراء که در حال تعریف کر
جناب سرگرد فرهنگ که روز قبل و بعد از اینکه ماجرا رو براش توضیح داده بودیم و شهریار مدت طولانی تمام مراحل چالش و اتفاقات حول محور این بچه ها رو براشون توضیح داده بود ، جلوی پای ما بلند شد و به گرمی باهامون دست داد و گفت : - با کمک هایی که شما کردین به لطف خدا خیلی زود تونستیم جوون هایی که اون شب کذایی توی باغ دکتر پِژاوند ، بودن رو شناسایی و اینجا جمع کنیم! و اطلاعات خوبی در مورد اون گروه و پلتفرمی که توش عضو بودن و چالش هایی که داشتن پیدا کنیم ... گرچه متاسفانه هنوز نتونستیم‌ سامی پراوند رو پیدا کنیم ! ظاهراً یه مسافرت خارج ایران داشتن! با ناراحتی گفتم : - تکلیف اون فیلم چی میشه؟ اگر پیدا نشه چطور میشه ثابت کرد ماجرا چی بوده؟!‌ سرگرد رو به ما گفت : - گرچه این ماجرا نباید از این اتاق بیرون بره، اما دیشب دوستان ما تونستن وارد پروفایل سامی بشن و فیلمی که ارسال کرده بود بازیابی کنن ... متاسفانه به دلیل ورود به " دارک وب " آیدی های سیستم های ما هم‌ ممکنه شناسایی شده باشن. که بچه ها هنوز دارن توی تغییر آیدی ها کار میکنن. شهریار با ذوق گفت : - تونستین باز گردونی کنید؟! عالیه ... نمیشه منم پیش همکاراتون برم‌ و یاد بگیرم؟! سرگرد با لبخند گفت : - متاسفانه خیلی از این اطلاعات قابل دسترس برای عموم نیستن ... اما‌ تا جایی که‌ ما متوجه شدیم شما هم توی زمینه کامیپوتر به شدت خبره هستین! و این جای تشویق و البته کمی تنبیه داره!! شهریار که انگار یادش افتاده بود چه گندهایی زده واونطور که من خبر داشتم‌ چند بار هک های جالبی انجام داده بود ، قیافه ش تغییر کرد و گفت : - اختیار دارین ... البته بنده خیلی مونده که به حداقل ها برسم! یه سری شیطنت های بچگانه انجام دادیم گرچه به جایی هم نرسید ‌...! سرگرد به همکاری که پای سیستم بود اشاره کرد و رو به ماگفت : - به جبران لطفی که انجام دادین میتونید اولین افرادی باشید که فیلم اصلی رو میتونید ببینید ...!‌ با شهریار به سمت سیستم رفتیم. ادامه دارد ...