eitaa logo
🥀🕊شهید محمود نریمانی🕊🥀
193 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
🌷از تبار مدافعان حرم عمه سادات ❣تولد:1366/10/12 💔شهادت:1395/5/10 محل شهادت:سوریه_حماه براثر انفجار مین ⚫️مصادف با شهادت امام جعفرصادق علیه السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊شهید محمود نریمانی🕊🥀
چرا امام حسین ناگهان در کربلا تنها شدند؟ چرا همان ها که با نامه های التماس آمیز خود از ایشان دعوت ک
واما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم , که تکلیف خود را از حسین می پرسم.و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت می خواهم. و من...حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم , که دنیای خود را برای حسین می خواهم.آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟ ورفت.عبدالله مات ماند.وقتی مرد دور شد عبدالله لحظه ای به خود آمد.برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: صبر کن , تنها و بی مرکب هرگز به کوفه نمی رسی! مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: بهای اسب چقدر است؟ عبدالله گفت:دانستن نام تو! مرد بر اسب سوار شد: من قیس بن مسهر صیداوی هستم فرستاده حسین بن علی! و تاخت.عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بود و تازه راه هدایت را یافته بود , به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت @modafeharamnarimani
🥀🕊شهید محمود نریمانی🕊🥀
چرا امام حسین ناگهان در کربلا تنها شدند؟ چرا همان ها که با نامه های التماس آمیز خود از ایشان دعوت ک
گروهی از مردم در وسط میدان گاه بزرگ جمع شده بودند و به دور پیکر بی سری که به چوبه ای آویخته و خون آلود بود ناله و شیون می کردند. عبدالله وارد میدان شد و صحنه را دید و هراسان و ناباور جلو رفت و در مقابل پیکر بی سر مسلم ایستاد که چون سر نداشت شناخته نمی شد. پرسید: این مرد کیست که این چنین خوار کشته شده؟ همان است که ما به یاری خویش فراخواندیمش ولی در مقابل دشمنش او را تنها گذاشتیم. او مسلم بن عقیل فرستاده حسین است که برای یاری ما آمد اما خود به تهلکه افتاد بی آنکه کسی او را یاری کند. اشک در چشمان عبدالله جمع شد.گفت: وای بر شما! وای بر شما که فرستاده حسین را می کشید , آنگاه بر پیکرش زاری می کنید و بر سر می زنید! شما بنی اسرائیل را سربلند کردید. @modafeharamnarimani
عبدالله رو به شریح گفت: شریح تو قاضی کوفه هستی و حق این است که قاضی جایگاه حق و باطل را به مردم نشان دهد.چرا مسلم بن عقیل که به تقوی شهرت داشت , در شهر مومنان این چنین کشته شد؟ شریح گفت: شایسته تر بود که مسلم به فرمان امام مسلمین گردن می نهاد و از تفرقه و جدایی میان مسلمانان دست می کشید و به گفته پیامبر خدا عمل می نمود. مسلم بر امام خویش خروج کرد واز اجتماع مسلمانان بیرون رفت و این چنین بود که مستحق مجازات شد. عبدالله خشماگین گفت: آیا ابن زیاد در جایگاهی است که فرستاده ی فرزند رسول خدا را این چنین مجازات کند؟! شریح رو به عبدالله گفت: راهی است که خود برگزید و تاوانش را پرداخت! بعد رو به جماعت کرد و گفت:بدانید مسلم بن عقیل را امیر عبیدالله نکشت.مسلم را کسانی کشتند که او را به کوفه فراخواندند و به سرکشی از امیرمومنان یزید بن معاویه ترغیبش کردند و او را واداشتند تا بر امیر عبیدالله تیغ بکشد و مخالفان امیر را گرد خویش جمع کند. عبدالله فریاد زد : به خدا سوگند! این مردم به جور یزید مستحق ترند تا به عدالت حسین بن علی! جماعت شیون سر دادند و سربازان به سمت عبدالله رفتند.مردم با دیدن این وضع فرار کردند و عبدالله خواست با آنان درگیر شود اما خیلی زود منصرف شد و گریز را برگزید @modafeharamnarimani
عمرو رو به عبدالله گفت: من فرمان دارم که سرت را برای امیر ببرم , گرچه دوست ندارم با بهترین دوستم به جنگ برخیزم , پس مرا وادار به کاری نکن که از آن پرهیز می کنم. و شمشیرش را از نیام بیرون کشید. عبدالله با تاسف به او نگریست .ربیع شمشیر کشید و پیش از آنکه عبدالله دست به کار شود به سمت عمرو یورش برد و گفت: به خدا سوگند هرگز دوست نداشتم با شمشیر رو در روی پدر همسرم بایستم! عمرو نیز به اسب هی زد و به سوی ربیع تاخت.از کنار یکدیگر عبور کردند و عمرو ضربه ربیع را دفع کرد و بلافاصله ضربه ای به ساق پای ربیع زد.باز به سوی هم تاختند. ربیع از درد به خود می پیچید.وقتی به هم رسیدند پیش از آن که ربیع فرصت کاری پیدا کند عمرو تیغه شمشیر را بر سینه ربیع کشید و ربیع از اسب به زیر افتاد. عبدالله بی درنگ پایین پرید و به سراغ ربیع رفت و سر او را روی زانو گرفت.سر بلند کرد و به خشم عمرو را نگریست که پیروزمندانه بر اسب نشسته بود. ربیع پیراهن عبدالله را در مشت گرفت و گفت:. اگر حسین بن علی را دیدی شهادت بده که شوق دیدار او مرا به این جا کشاند. و جان باخت. @modafeharanarimani
انس از اسب پایین آمد و آرام به سوی عبدالله رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: می دانستم که تو را نیز در کربلا خواهم دید. عبدالله گفت: من اکنون به جایی رسیدم که تو خیلی پیش تر از من رسیده بودی. انس گفت:خدا را شکر کن که رسیدی! و امام یاری تو و همسرت ام وهب را به ما بشارت داد. عبدالله گفت:مگر امام مرا می شناسد؟! انس گفت:امام ,امروز,از صبح هر بار که مرا می دید سراغ تو و ام وهب را می گرفت و می فرمود:امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخیله است. اشک در چشمان عبدالله و ام وهب جمع شد.انس و عبدالله و ام وهب سوار بر اسب پیشاپیش دیگران حرکت کردند.وقتی از کتلی بالا رفتند نور ماه به نیمه نرسیده,از پس ابر بیرون آمده بود و حالا عبدالله از دور خیمه های یاران امام را می دید.عبدالله با دیدن خیمه ها به یاد خواب خود افتاد.گفت: من این خیمه ها را پیش تر دیده ام.بخدا سوگند آن ها را رویای خویش دیده ام. عبدالله در حالی که اشک در چشمانش جاری بود از کتل پایین آمد.گفت: آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟ و شروع به تاخت کرد و بقیه به دنبالش به سوی خیمه ها و اردوگاه امام تاختند. @modafeharamnarimani