🌸🍃
#پای_درس_علی (علیه السلام)
ترس از خدا در فزونی نعمت ها(اخلاقی)
💠و درود خدا بر او، فرمود: ای فرزند آدم! زمانی كه می بينی خداوند انواع نعمت ها را به تو می رساند، در حالی که تو معصيت كاری، بترس.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت25
🏴 | @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف پیکر مطهر یک شهید در محور فکه با پیراهن مشکی دیروز و در آستانه ماه محرم
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم...
#ڪربلا
#شهدا_یاران_حسین ع
🌷◾️🌷◾️🌷
@modafehh
❁❁
#یا_رقیه_بنت_الحسین ❤️
اے شـــاه ڪلید همـــہ ے حاجاتم
نامــت سبـب قبـــولے طاعــــاتم
حتـے نفسے ڪه میڪشــم ، والله
مدیون سہ سالہ عمہ ے ساداتم
#الدخیلڪ_یا_رقیه🌹🍃
#شب_سوم #محرم💔🥀
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
@modafehh
امشب شب عاشورای ارادتمندان به سه ساله امام حسین علیه السلام هست 🥀🕊
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت بیست و پنجم به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم..
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت بیست و ششم
خیالم تقريبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم به مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم... | مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا
بمونم...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ..... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم .. با لبخند به پدرم سلام کردم ...
چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد
-خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
حرف نمی زدی
این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش ... اون وقت شکایت هم می کنی...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ...... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
-کی برمی گردی؟...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش...
هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم، گفتم...خیالم تقريبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم به مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم... | مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا
بمونم...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ..... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم .. با لبخند به پدرم سلام کردم ...
چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد
-خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
حرف نمی زدی
این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش ... اون وقت شکایت هم می کنی...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ...... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
-کی برمی گردی؟...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش...
هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم، گفتم...
#ادامه دارد...
@modafehh
#اکنون روضه حضرت روقیه ع🖤
امامزاده حسین ع
در جوار گلزار شهدا🌹
به نیابت از شما عزیزان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا