•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
{🌪⚡️} #تلنگر↯⚠️ #نماز💞 وسـط جبھـہ بھـش گفـتم: بچـہ! الان چہ وقٺ نمـاز خوندنہ؟ گفٺ: "از ڪجا معلو
• 🦋🌿 •
رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
نماز، از آيين هاى دين است و رضاى پروردگار، در آن است. و آن راه پيامبران است. براى نمازگزار، محبت فرشتگان، هدايت، ايمان، نور معرفت و بركت در روزى است!
📚 خصال / ص 522 ، ح ۱۱
#نماز
#نماز_اول_وقت
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#ازدواج مانع فعالیت در راهخدا نیست! جوانانی که مشغول کاری در راه خدا هستند، باگرفتن همسر، با ازدو
🌹💠 حضرت امام خامنهای:
از جملهی چیزهای بسیار مهم، آموختن روشهای صحیح کار داخل خانه - یعنی برخورد با همسر و برخورد با فرزندان - به زنان است. زنانی هستند که خیلی هم خوبند؛ دارای حلم و صبر و گذشت و اخلاق خوبند؛ اما این روشها را درست نمیدانند. ۱۳۷۰/۱۱/۲۹
#سبک_زندگی_اسلامی 🌹
#رهبرانه
••✾ @modafehh ✾••
•°•°•°
نمےدونمچرابینبعضےدهههشتادیا
دپوغمگینبودنشدهافتخارِ ..
هرکےآهنگهناامیدکنندهگوشکنهخفنه
هرکےبیشترگریهکنهدنیادیدهتر://!
•داداشم،خواهرمافسردگےافتخارنیست !
چراخودتواذیتمیکنےبرایچیزایےکه
چندسالدیگهبهشمیخندیواهمیتنداره!
یهکوچولوخودتبهشفکرکن🤷🏻♂'
#اندکی_تامل
#تلنگر
••✾ @modafehh ✾••
[•دقت به حق الناس•]
📗متن کتاب #یادت_باشد :
«فروشنده گفت:از ظاهرش (کتاب) بر میاد که در باره ی قیامت باشه. مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه.
حمید جواب داد :
چون من هزینه ی بابت کتاب ندادم ، حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم. کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم ، والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره ، شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباش»
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🕊🌿
منبع:کتاب یادت باشه صفحه 82
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
[•دقت به حق الناس•] 📗متن کتاب #یادت_باشد : «فروشنده گفت:از ظاهرش (کتاب) بر میاد که در باره ی قیامت
پ آنچه که #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی می دانست: (حق الناس)
🌸مولی امیرالمؤمنین(علیهالسلام):افضل اعمال متقیان، ادای حقوق برادران دینی است که محبّت فرشتگان مقربیّن و اشتیاق حوریان بهشتی را برای خود به دنبال خواهد داشت.
(بحار، ج ٧٤، ص ٢٢٩)
🌸امام موسی بن جعفر(علیهالسلام):یکی از واجبترین حقوق برادر دینی تو این است که چیزی که به نفع دنیا و آخرت او باشد از وی پنهان نداری.
(بحار، ج ٧٨، ص ٣٢٩)
🌸پیامبر گرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم:یکی از افراد (فلان قبیله) که شهید شده به خاطر سه درهم که به فلان یهودی بدهکار بوده بر دَرِ بهشت زندانی گشته و به وی اجازة ورود میدهند!
(احتجاج طبرسی، ج ١، ص ٣٣٣)
••✾ @modafehh ✾••
مداحی_آنلاین_-_آرامش_یعنی_زیر_بارون_-_نریمانی.mp3
4.6M
🌸 #عید_غدیر
💐آرامش یعنی زیر بارون
💐بری دم ایوون بگن شده مجنون
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏#سرود
#مداحی
••✾ @modafehh ✾••
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_سه
آیه بود و ارمیایی که سالها بود، قبله آمالش شده بود. آیه بود و ارمیایی که نگاهش اجابت بود، چه رسد به حرفش. آیه که رفت ارمیا اصرار کرد
تلفنش را بدستش داده و شماره صادق را بگیرند.
حاج علی تسلیم غیرت پدرانه ارمیا شد. شماره را گرفت و تلفن را زیر گوش ارمیا گذاشت. دست های ارمیا توان تکان خوردن نداشت و بی
حس بودند. صدای محمدصادق در گوش ارمیا پیچید: بفرمایید عموجان!
چیزی شده؟
ارمیا از پشت همان ماسک سخن میگفت: امانتم گریونه.
محمدصادق: بهم فرصت بدید باهاش صحبت کنم
ارمیا: گفته بودم نبینم اشکشو در آورده باشی؟
محمدصادق: درستش میکنم.
ارمیا: چی رو؟ اشکایی که ریخت، ریخته شده!
محمدصادق: مرخصی گرفتم، فردا حرکت میکنم میام اونجا، با زینب صحبت میکنم
ارمیا: نه!تو میای و یک دلیل به من میدی که چرا باید دخترمو به تو بدم!
محمدصادق: دخترت؟
ارمیا ابرو در هم کشید و به سختی گفت: آره دخترم!فردا اینجا میبینمت!کاری نکن بفرستمت جایی که عرب نی نیندازه!میدونی که میتونم و مسیح هم کاری برات نمیتونه انجام بده.
بعد به حاج علی اشاره کرد تا تلفن را قطع کند.
حاج علی لیوان آبی که زهرا خانوم آورده بود، بلند کرد و به ارمیا در نوشیدن آن کمک کرد.
آیه روی تخت زینب سادات نشست و دستش را روی سر دخترکش گذاشت. زینب خودش را زیر پتو مچاله کرده و آرام آرام اشک میریخت.
آیه از صدای نفس هایش میتوانست بفهمد جانکش اشک ریزان است.
آیه: نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_چهار
زینب به یاد آورد...
محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سوالاتش
را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید.
زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم.
محمدصادق: بابات؟
زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا.
محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن، بخصوص این چند سال.
اما نگاهشون به هم...
زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود.
محمدصادق: پدر خودت چی؟
زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟
محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟
زینب سادات: بود.
محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟
زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو
دوست داری چطور زندگی کنی؟
زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم.
محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند. بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی ...
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
🍃سرمایۀ همۀ اعتمادها!
قصّۀ من و دنیا و اعتماد
قصّۀ دیروز و امروز نیست
داستان ممتدّی است که به اندازۀ عمرم طول میکشد.
من به کسی اعتماد ندارم
و کسی هم به من اعتماد ندارد.
این، یعنی من برای دیگران مایۀ وحشتم
و دیگران برای من موجب ترساند.
این بیاعتمادیها تا هست
دوستیهایمان هم سرمایۀ آرامش نیست
دیگر چه رسد به رفاقتهای نمایشی.
آقا! یک روزگار امتحان کردم و جواب نگرفتم
دیگر بنای امتحان کردن ندارم
بس است همۀ روزهایی که پای این امتحان تلف شدند.
بدون تو خواستم اعتماد کنم، نشد
بدون تو خواستم اعتماد بسازم، نشد
نشد، حتّی برای یک بار.
باید پای تو وسط باشد، تا ما به هم اعتماد کنیم.
دیگر نمیخواهم دست از این «باید» بکشم
و از این پس هر جا که دیدم اعتماد نیست
دنبال جایی میگردم که تو نیستی.
خودم را فریب نمیدهم، بی اعتمادی، یعنی بی تو بودن.
جای خالی تو را، با خودت پر میکنم
تا بیاعتمادیها به اعتماد تبدیل شود.
به هر کسی هم که میخواهد با من دوست شود
التماس میکنم که جای خالی تو را پر کند.
این طور دیگر حرف از بیاعتمادی نخواهد بود.
شبت بخیر سرمایۀ همۀ اعتمادها!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
••✾ @modafehh ✾••
شب جمعہست هوایت نکنم.....💔
#شبتونکربلایی🌙
••✾ @modafehh ✾••
•°🌱
السَّلامُ علیکَ
یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یاخلیفةَالرَّحمنُ
و یاشریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ والجّان
ّسیِّدی ومَولایْ الاَمان الاَمان
#اللهم_عجل_لوالیک_الفرج
••✾ @modafehh ✾••
جـمـعـــــہ:
ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد)
شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد)
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث🌿 #عرفه🕊 پیامبر اکرم (صلواتاللهعلیه) : أعظَمُ أهلِ عَرَفاتٍ جُرماً مِنِ انصَرَفَ و هُوَ یَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا عالی
💠موضوع: اگر گناه هم کردید از ما رو برنگردونید
#سخنرانی
#استاد_عالی
••✾ @modafehh ✾••
#امام_زمان🌱
کاشدرصحرایمحشر . . .!
وقتیخدابپرسد:
بندهیمنروزگارتراچگونہگذراندی؟!-
مھدیفاطمہبرخیزدوگوید:
منتظرمنبود.
#آقاجانبیا...💔
••✾ @modafehh ✾••
🔰 رهبر انقلاب پیش از ظهر امروز (جمعه) یکم مرداد ماه، نوبت دوم واکسن ایرانی کرونا را دریافت کردند.
#باافتخار_ایرانی
#ایران_برکت
#واکسن
••✾ @modafehh ✾••
تولدتون مبارک آقا وحید 🌷🌿
یار وفادارحاج قاسم🌼
••✾ @modafehh ✾••
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_چهار
زینب به یاد آورد...
محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سوالاتش
را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید.
زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم.
محمدصادق: بابات؟
زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا.
محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن، بخصوص این چند سال.
اما نگاهشون به هم...
زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود.
محمدصادق: پدر خودت چی؟
زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟
محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟
زینب سادات: بود.
محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟
زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو
دوست داری چطور زندگی کنی؟
زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم.
محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند. بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی ...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_پنج
انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف.
زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم.
محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم
فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست.
زینب سادات دستخوش احساسات شده بود: من میترسم.
محمدصادق: از چی؟ یک مدت منو بشناس، اگه نخواستی میرم. فقط بهم فرصت بده!خواهش میکنم! سالهاست آرزوی داشتنت رویای منه. یکم
فرصت میخوام تا عاشقت کنم.
زینب سادات نگاه اشک آلودش را به آیه دوخت: قول داده بود خوشبختم کنه. قول داده بود عاشقم کنه. قول داده بود مامان!
آیه زینب را در آغوش کشید و نوازشش کرد. دخترکش به هق هق افتاده بود.
آیه: بگو چی شده قشنگم؟چه کار کرد که دِل قشنگت اینجوری نالان شده؟
زینب سادات سرش را از سینه آیه برداشت و نگاه خیسش را به مادر دوخت: دلم شکسته مامان.
آیه با بغض، پیشانی یادگار سیدمهدی را بوسید و منتظر ماند زینبش لب باز کند.
زینب سادات به یاد آورد...تا دو ماه همه چیز عالی بود. محمدصادق دوبار دیگر به قم آمد و صحبت های تلفنیشان به زینب سادات امید زندگی پر
سعادتی را میداد. مردی که نگاهش شبیه نگاه ارمیا به آیه اش باشد.
شبیه لبخند سید محمد به سایه اش. شبیه دلواپسی های صدرا برای رها.
زینب میان این عاشقانه ها زیسته بود.
دعواهایشان را دیده بود، قهر....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
مِثلِیِکدیوانه
چَشماِنتِظارِفَصلِعِشق💔
مےشُمارَمروزوشَبرا
تامُحَرَمیاحُسِین✨
شبتون کربلایی🌙
••✾ @modafehh ✾••
به نام کسے که شنواۍ خوبِ
حرف های دلشکسته هاست ....❣🌱
🌼(یا مَن یَسْمَعُ اَنیسَ الواهِنین)🌼
°•🌱
امام مهربانم . . .
بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی
ای نعمت خاصّ خدا سلام ؛
به قَلبَت سلام ؛
به چَشمَت سلام ؛
به رنج و به بغض و به صبرت سلام
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸
••✾ @modafehh ✾••