eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
سَلام‌ميدَهَمُ‌ودِلْخُوشَم‌ ڪِہ‌فَرمُوديدْ ؛ هَرآنڪِہ‌دَردِلِ‌خُودیادِماسْٺ، زَائِرِ ماست!'🖐🏽♥️ ♥️ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد) شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#حدیث🧡🌵 امام رضا (؏) می فرمایند :↯ سکوت دری از درهای حکمت است. سکوت محبت میاورد و راهنمای هر خیری ا
🌻🌾 پیامبر اسلام (صلوات‌الله‌علیه): [عن النبى (ص) قال: ... و هى اطهر بقاع الارض واعظم‌ها حرمة و إن‌ها لمن بطحاء الجنة. (۱)] |• در ضمن حدیث بلندى مى‌فرماید: ڪربلا پاک‌ترین بقعہ روى زمین و از نظر احتـرام بزرگ‌ترین بقعہ‌ها است والحق که ڪربلا از بساط هاى بہشت است.•| شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
دوری‌و‌دوستۍ‌‌سرم‌نمیشه‌و‌هیچ‌ڪجا‌واسݦ‌حـࢪم‌نمیشھ‌و...💔 #اربعین #کربلا شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
نزدیک گودال قتلگاه که شدی!آهسته قدم بردار... صدای نجوای مادرانه‌‌ای می‌آید، می‌شنوی؟! +غریب مادر حسین... نجوایی که اگر گوش جان بسپاری در هرکجای این عالم که باشی میشنوی... حضرت مادر کنار دردانه‌اش حسین(علیه‌السلام)،دعا میکند برای عاقبت بخیری تک تک شیعیان و محبان حسینش♥️... اصلا مادر که باشی نگرانی؛ نگران آینده‌ی فرزندانت! حاضری تمام دارایی‌ات را بدهی تا فرزندانت را نجات دهی... میدانی تنها نگرانی حضرت مادر در لحظات آخر زندگی‌اش چه بود؟ نگران ما بود؛ نگران فرزندانش.. به علی(علیه‌السلام) فرمود: علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندانم برسان💔 تمام سختی‌ها و دردها را به جان خرید تا مبادا اسلام از بین رود و شیعیانش راه سعادت را گم کنند! تمام سختی‌ها را به جان خرید تا به ما یعنی فرزندانش، این پیغام را برساند که پای امامت بایست حتی اگر بهایش از دست دادن جانت باشد... هنوز هم دغدغه تک تک ما را دارد، قربان مهربانی‌ات مادرجان💚 کافیست از عمق وجودت صدایش کنی! دیگر دست خودت نیست، تا تو را به فرزندش مهدی(عج) نرساند و عاقبت بخیرت نکند، تنهایت نمی‌گذارد... مادر است دیگر❤️ دلت را که سپردی به حضرت مادر، ضرر نمیکنی✨ 🌿 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست: اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود. آقا یوسف خدا بیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود. بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده بود و فشار روانی این بیماری، اوضاعمراجعینمون رو بدتر کرده بود! روزای سختی از سر گذروندیم! **** احسان ظرف خرما را در بهشت معصومیه گرداند. گریه های بی صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت. ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای خواند. بعد رو به ارمیا کرد: سلا م حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راه نمایی هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو نشونم ندادی و رفتی ها! _انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس! تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی و دوستاش تک خوری نیست. سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن! فاتحه ای خواند و سنگ قبر را بوسید: دلم برات تنگ شده داداش بی معرفت ⏪ .. 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچ کس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو هوای دخترش رو داشته باشه! بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد: حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم! *** زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری اش بعد از اتمام درس. برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم الله گفت. روپوشش را پوشید و مقنعه اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش های طبی اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره ای هایش مقابل سرپرستار ایساد و به سخنانش گوش داد. پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت. ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد. هفته ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخند های از ته دل مردم بود. این ماه در بخش اطفال بود. برایش دوستداشتنی بودند. چهره ای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت. احسان: سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟ زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رو میشناسید؟ احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت: امیدوارم موفق باشید خانم! ⏪ .. 📗 📙📗 📗📙📗
خواستم اربعین را کربلا باشم نشد از نجف پای پیاده کربلا باشم نشد آرزویی در دلم ماند همین بغضم گرفت خواستم با مادرم در کربلا باشم نشد .. #شبتون_حسینی🌙 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•°🌱 جانم فدای نام تو يا صاحب‌الزمان قربان آن مقام تو يا صاحب‌الزمان جان ميدهم بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقٍ سلامِ تو يا صاحب‌الزمان 🌸سلام امام مهربانم🌸 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی🌸   ۞﴿وَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلیمٌ
🕊 ۞﴿يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ﴾۞ ای مردم شما به خدا نیازمندید، و خداست که بی نیازِ ستوده است. +الهی نیاز‌های ما بهانه‌ایست برای پر ڪشیدن به آستان رحمتت و خوشا به حال کسانی که با هر بهانه‌ای چند قدم دیگر به سوی تو برمی‌دارند، و تنها تو بی‌نیاز‌ مطلق هستی سوره فاطر|۱۵ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه ° . ➣همیشه‌با‌وضو‌بود‌، موقع‌شهادتش‌هم باوضو‌بود‌. دقایقـےقبل‌از‌شهادتش وضوگرفت‌و‌رو‌به‌من
🌿 شهید ابراهیم هادی: 📖مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند📙🧡! دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین علیه السلام💕! همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند...:!💛) -سلام بر ابراهیم شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نکنه ڪسـے بهت بگه: 🔺《زیاد برام دعا کن 》🔺 🤭دلت به لرزه میفته که مگه چیشده ڪه اینقدر مضطرب و بیتاب شده.... اگر شرایطش باشه، مشکل رو جویا میشی و سعی میکنی یه جوری حلش کنی! 🤔همه فکر و ذکرت این میشه آیا مشکلش حل شد⁉️ دغدغه اش برطرف شد⁉️ خلاصه هرجا میری و یا میشینی میگی: 😞دوستان یه نفر خیل ملتمس دعاست براش دعا کنید... ‼️نگفته متوجه منظورم شدین.. 💔صاحب و مولای ما، ولی نعمت و سرور من و شما، بار ها پیغام دادن .. ای کاش آب میشدیم و این جمله را نمیشنیدیم 💔 🤲کاش حداقل دعا میکردیم از اون دعاهایی که انگاری همه امیدت قطع شده🥀.......... 🤲تعجیل در فرج امام زمان _عجل الله تعالی فرجه الشریف_ 🕊 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت. چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد. مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح بخیر! شب سختی داشتید؟ زینب سادات اخم کرد: سلام. صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود! میشه وقتی من دور و بر نیستم، حاِل سرپرستارمون رو بگیرید که ترکشهاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم! احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟ زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد. احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه... زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم! احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت. زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟ احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه! زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه ام؟ احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟ زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصات خوب بخوابید. بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل. 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش مینشست.... زینب سادات مهیای خواب میشد که صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید. زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: فعال اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: الکی! زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: چرا به من نگفتید؟ 📗 📙📗 📗📙📗