.
دگر فرقے ندارد شنبه یا جمعه
فقط بــرگــرد ...
گرفتاریم ما از دست
این هجران طولانے ...🌹🍃
#یاصاحبالزمان
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
اینگونه دربرف نمـٰاز خواندند تا ما نمازمان قضا نشود. تصویری زیبا از رزمندگان در حال نماز در برف و س
#نماز✨🌱
.
فرشتگان در حال خواندن اسامے جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه مے توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوے جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبے ڪه انجام داده بود،را فریاد مے زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میڪرد ولے بے فایده بود.
او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستے بازویش را گرفت و به عقب ڪشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"ڪیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهاے توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آےا فراموش ڪرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صداے اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازے است ڪه میخوانی.
خداوند ميفرماید:
من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم
✨❤️الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الْفَرَج❤️✨
.
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
.
تا شہید هست رفیـق دݪ من
میل همراه شدن با دگـران نیست مࢪا♥✨
.
#برادر_شهیدم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#عید_بزرگ 🎊🍃 اعمــــٰال روز کسی که در این روز انفاق نماید خداوند او را می آمرزد در این روز عظیم ال
...
#منبر_مجازی📋
طاعت وعبادت بدون"ڪنترل نفـس"
سـودے ندارد!!
اگـر صدسال هـم بگـذرد
ولـے نفس خُـودت را ڪنترل نڪنے،
نگاهت را نتوانی کنترل ڪنے،
در زندگیت درجـا خـواهے زد ...
#آیـــــتاللهحـــــقشناس🌿
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#شہیدانه🌱 شھید بابک نوری هریس سر پست بود کتاب هاش دستش بود و میخوند تا یه روز اومد گفت : فرمانده ام
حاجقاسم:↯
یک جۅان تو دل برویۍ بود،
آدم لذت مےبرد نگاهش کند
من واقعـاً عاشقش بودم...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شہیدانه #سالگرد_شهادت
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
44657.mp3
9.34M
دولتعشقآمدومن
دولتپایندهشدم!
#مولودی🎉
#حاجسیدمجیدبنیفاطمه🎙
#ولادتپیامبࢪمہربانۍها♥️🌱
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتاد
اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....
زینب سادات آن روز پژمرده بود.کلافه در خانه می چرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند
باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش باد های نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....
خانه شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد.
حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
⏪
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتاد_یک
احسان آمد.غمگین و شکسته آمد. با شانه های افتاده آمد. دیگر باور داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچ گاه زینبش نمی شد.شد.
همسرش، آرام جانش نمی شد. گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه ای که، خانه امیدش بود، می آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر
حس بدبختی داشت.
دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت.
برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام آن شیطنت های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد!
زینب سادات در سکوت بود. غم چشم هایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بی میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت زده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست.
هوا سرد بود اما زینب سادات ُگر گرفته بود.
حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: امشب خیلی ناراحت هستید.
اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟
زینب سادات کمی فکر کرد: شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون هستم.
حمید: پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست.
📗
📙📗
📗📙📗
#استورى
🌼•امشبسخنازجانجهانبایدگفت
🌸•توصیفرسولانسوجانبایدگفت
🌼•درشامولادتامامصادق
🌺•تبریڪبہصاحبالزمانبایدگفت
#عیدڪممبروڪ 🌸
#منمحمدﷺرادوستدارم ❤️
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی