'خادم الشهداء':
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هشـتاد_یک
قبل از نماز صبح زیارت کردند و نماز خواندند.
وقتی خورشید طلوع کرد حلیم خریدند و به خانه ی حاج یوسفی رفتند.
اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟
اشکال دارد دلش گرفته باشد؟
اشکال دارد نخواهد ببخشد؟
مگر همیشه باید خوب بود؟
همیشه باید بخشنده بود؟
میخواست یکبار خودخواه باشد! میخواست
یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند!
آیه: ارمیا!
ارمیا به همسرش نگاه کرد:
_جانم؟
آیه: دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم!
ارمیا: قهری؟
آیه: دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم!
ارمیا: میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد...
باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست.
آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد:
_ممنون!
ارمیا رو به همسفران کرد:
_بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم.
همه موافقت کردند. دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند!
صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت، ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت:
_بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید:
_به خاطر حرفای دیشب منه؟
ارمیا سرش را به زیر انداخت: .......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_یک
زینب سادات آرام گفت: مثل عمو مسیح نیست. گفت بهش فرصت بدم. گفت منو دوست داره.
رنگ صورت زینب سادات سرخ شد. دخترک خجالتی سیدمهدی، دخترک ناز پرورده ارمیا، دخترک پر از حجب و حیای آیه!
ارمیا میانه را گرفت: بهش فرصت بدید فکر کنه. اون باید برای زندگیش تصمیم بگیره.
بعد آیه را صدا کرد: آیه جان، میشه بیای؟
سیدمحمد به سمت ارمیا رفت: کاری داری داداش؟
ارمیا به برادرانه هایش لبخند زد: نه، کاری ندارم، حرف دارم باهاش.
سیدمحمد شانه ارمیا را بوسید و تنهایشان گذاشت.
ارمیا: بهش سخت نگیر جانان!
آیه کلافه شد و نفسش را با شدت بیرون داد: امانته! جز امانت بودنش، جونمه، بچمه! سید اولاد پیغمبره!من نگران این انتخاب اشتباهم! زینبم خوشبخت نمیشه. میدونم.
ارمیا: زینب داره احساسی تصمیم میگیره. اون هنوز سنی نداره و با دو تا کلمه خام میشه. حرفی در این نیست که محمدصادق دوستش داره! اما
اون نمیتونه این دوتا رو از هم تفکیک کنه.
نمیتونه بفهمه زندگی فقط احساس نیست. بخش بزرگش احساسه، اما محمدصادق آدم کنترلگری
هستش و زینب در لحظه زندگی میکنه!خودش تصمیم میگیره!میدونم که زینب به زودی از تصمیمش بر میگرده.
آیه: قیمت این تجربه براش زیاده ارمیا!
ارمیا: اگه نذاری تجربه کنه، بدتر میشه. هزینه های بیشتری میدی.
همیشه حسرت میخوره و تو رو مانع خوشبختی خیالیش میدونه!
آیه: یک عمر به مردم مشاوره دادم، راهکار دادم، زندگی ساختم، حالا تو کار خانواده خودم موندم! چقدر خوبه که هستی.
ارمیا لبخند زد: نباشمم تو میدونی چکار کنی!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتاد_یک
احسان آمد.غمگین و شکسته آمد. با شانه های افتاده آمد. دیگر باور داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچ گاه زینبش نمی شد.شد.
همسرش، آرام جانش نمی شد. گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه ای که، خانه امیدش بود، می آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر
حس بدبختی داشت.
دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت.
برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام آن شیطنت های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد!
زینب سادات در سکوت بود. غم چشم هایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بی میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت زده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست.
هوا سرد بود اما زینب سادات ُگر گرفته بود.
حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: امشب خیلی ناراحت هستید.
اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟
زینب سادات کمی فکر کرد: شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون هستم.
حمید: پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست.
📗
📙📗
📗📙📗
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد_یک
فصل نوزدهم
اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامة کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی
نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانة ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi