eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.6هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh @khaleghiii
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت. سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما،هم آیه درک میکنیم. زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست!به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا. ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟ ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش. زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم. بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست. سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت: امانت دستم هست تا بده به همسر تو! زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟ تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید. احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد.کاملا اندازه بود. احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه ی بابا مهدی برای دامادش... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد. زینب سادات: از نظر شما اینها حلقه های ما باشه، اشکال نداره؟ احسان لبخند زد: افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم،هرکاری دوست دارید انجام بدید. زینب سادات: پول حلقه هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم. رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه هایی شد که ارمیا پدرشان بود، و پدری میکرد برایشان... دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود. یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی اش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده نبود را اسیر کرده بود؟ تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه اش میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟ احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنت های درون خانه اش، زیبایی مرواریدی اش دل احسان را لرزانده بود. احسانی که بین ساعات کاری اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
ای‌ که می‌بخشی‌ تو با انگشتری انگشتِ‌ خویش.. دستِ خالی رد مکن ما را ز کویت یا حسین... 🌙🌱 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
تشنه هستیم و به دریا کم محلی می‌کنیم درد هست و به مداوا کم محلی می‌کنیم او گرفتارِ همین "من" بودنِ "ماها"شده پس نمی‌آید دگر، تا کم محلی می‌کنیم 🌸🍃 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد) شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🤝 🍃گاهی اوقات در ازدواج فرزندان خانواده ها مخالف ازدواج هستند و از طرفی دلیل منطقی و موجهی نیز دارند در اینجا فرزندان باید به تجربه والدین احترام بگذارند... 🍃اما اگر پدر و مادر دلیل منطقی برای مخالفت خود ندارند دختر و پسر باید از افراد ذی نفوذی (مثل پدر بزرگ و مادر بزرگ و یا عمه و عمو) استفاده کنند تا در این باره با والدین صحبت کنند. 🍃اما در هر صورت اگر والدین راضی نشدند بهتر آن است که چنین ازدواجی صورت نگیرد چون اگر بدون رضایت والدین ازدواج صورت بگیرد بعدا زوجین نیاز به حمایت مادی و معنوی والدین خویش دارند و اینطور نیست که بخواهند آنها را فراموش کنند و بعدا دچار آسیب می شوند. شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🎐 پروانـه اگـر در رهـ عشـق بـآل و پر افڪنـد من بـآل که هیـچ ... جآݩ و دلے باختـم آنجـا...¡ +راحم‌تبریزے شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🦋✨ گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود🕊 خدا گفت: چیزی بگو گنجشک گفت: خسته ام❗️ خدا گفت: از چه ⁉️ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟🙃♥ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا