📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نــود_نـه
جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشده ام" اما دریغ که نه اجازه ی گرفتن دستهایش را داشت و نه توان رفتن از زندگی اش را.
حاج علی افکارش را برید:
_خیر باشه بابا جان!
آیه: خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛
همه بودن. وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت وبرد اتاقمون.
من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که آقا ارمیا سیدمهدی کلاه کج سبزش گذاشت سر اقا آرمیا و اسلحه شم داد
دستش. بعد زد رو شونه ش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون.
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛ سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفه ی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی،
حرم یادت نره.
ارمیا لبخنِد شرمگینی زد:
_حاجی من هرچی دارم از عمه جان دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم.
شرمنده ی لطف و َکرِم بی انتهای این خاندانم؛ از بی بی جانم گرفته تاسیدمهدی و زینب سادات.
حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوص نیت این َمرِد پسرِی نوهی عزیز کرده اش را!
شده اش که عنوان دامادی داشت و پدر
زهرا خانوم بحث را عوض کرد:
_حالت تکلیِف اون مادر و دختر چی میشه؟
حاج علی: نمیدونم؛ باید خوِد مریم خانوم باشه تا بشه درباره ش تصمیم گرفت.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_نه
حاج علی مداخله کرد: بشین سید!بذار حرف بزنه ببینم چکار کرده!
سیدمحمد گفت: اون چک اول رو که زدم از طرف ارمیا بود. یکی هنوز طلب منه!
محمدصادق غرید: من نه با شما حرف دارم نه آقا ارمیا. زینب کجاست؟این چه الم شنگه ایه که راه انداخته؟
ایلیا در حالی که ویلچر ارمیا را هل میداد، وارد پذیرایی شدند.
ارمیاگفت: این بود امانت داریت؟این بود نذاری آب تو دل دخترم تکون بخوره؟
محمدصادق روی همان مبلی که روز خواستگاری نشسته بود نشست و با لبخند تمسخر آمیزی گفت: دخترم؟ تا اونجا که میدونم، شما فقط یک پسر دارید! و زینب هیچ ربطی به شما نداره!حتی اجازه ازدواجشم دست شما نیست!
ایلیا غرید: با همین حرفات باعث شدی زینب هر شب گریه کنه!
سیدمحمد دوباره به سمتش پرید و َچک دوم را زد: نامردی رو از کی یادگرفتی؟بابات که مرد بود! تو چرا نامرد شدی؟
محمدصادق، سید محمد را هل داد و داد زد: چه نامردی؟زینب باید تو واقعیت زندگی کنه!باید بدونه که به کی تکیه کنه. شما اونو یک آدم
ضعیف بار آوردید. دختر لوس و خود رای!
ارمیا در سکوت تماشا میکرد. بعد نگاهش را به حاج علی داد. حاج علی که پلکی زد و تاییدش کرد، ارمیا با آرامش گفت: برو بیرون و دیگه هیچ وقت اینجا برنگرد. حتی اتفاقی اطراف زینب نبینمت. الانم بخاطر برادریم با مسیح هیچی نمیگم بهت. اما اگه بار دیگه ببینمت، کاری میکنم که باقی سالهای خدمتت رو جایی بگذرونی که عرب نی نیندازد! میدونی که حرفم بیشتر از مسیح برش داره. پس زینب رو فراموش میکنی و دیگه هرگز اسمتم طرفش نمیاد!
بعد رو به سیدمحمد گفت: اگه زحمتت نیست راه خروج رو نشونش بده.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_نه
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت.
سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما،هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست!به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا.
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست.
زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا.
ارمیا گفت: امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد.کاملا اندازه بود.
احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه ی بابا مهدی برای دامادش...
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗