فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بگیر به امام حی و حاضر بگی لبیک!
#مهدویت
#امام_زمان
#استاد_رائفی_پور
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
[﷽♥️]
#شـــᏪــیدانہ🥀📿
•
•
.
اونقدر سینه میزد
بهش گفتن کم خودتو اذیت کن!
می گفت:
این سینه نمیسوزه..
موقع شهادت همه جاش ترکش بود
جز سینهاش•••!🙂💔
شهید حمید سیاهکالی مرادی...)
#ماه_رمضان
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
•🌿🌹•
شب قبل از اعزام برایشان جشن حنابندان گرفته شد و آقا حمید بسیار خوشحال بود...
همیشه به تربیت بچه ها علاقه داشت و سعی می کرد بچه ها را با هیئت جذب کنه حتی باهاشون کشتی میگرفت، و بهشون شعرهایی راجع به شهادت یاد می داد..
ضریب هوشی ایشان 130بود بنابراین در هر حرفه ایی باهوش و ذکاوت بود.
ادب او زبان زد بود...فوق العاده احترام میگذاشت.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
به تو از دور سلام...🤚🏻🙂💔
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
#تلنگر
گفت:حاجآقامنشنیدهاماگرانساندرنماز
متوجهشهڪهڪسیدرحالدزدیدنڪفششه
میتونہنمازروبشڪنہودنبالڪفششبرھ
درستہحاجآقا-؟
شیخگفت:بلہدرستھ
نمازےڪهتوشحواستبهڪفشتباشہ اصلاًبایدشڪست!
🌷حاج اسماعیل دولابی:
🌱هر جا خــــــــــدا امتحانت کرد و یک خورده عقب رفتی غصه نخور... !
♨️این امتحان لازم بود تا به ناقص بودن خود پی ببری
یک کمی تلاش کنی جبران میشود...
امتحان فضل خداست؛
و برایِ رشد نافع و لازم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی از اعضاء 🌺
نذر برادر حمید
انشاالله اجرتون با خود شهید سیاهکلی
#ارسالی از اعضاء
#جرعہاۍازڪلاݦشهدا
ترسم بر آن است که نکند بر اثر سنگینی گناهانم نتوانم سبک شوم و به سویت پروازکنم و از جمله کسانی باشم که از یاد تو و آیاتت غافل شدهاند.
خدایا قدرتی به من عطا فرما که این بار بتوانم در راه تو قدم بردارم و در خودسازی خود کوشا باشم.🏻🌱
خدایا توفیق ادامه راه راستین شهدا را به همه ما عطا فرما.[آمین]
#روزٺوݩشهدایۍ🌿
@modafehh
معلمی شغل نیست
عشق است🍀
🎁 روز معلم مبارک🎊
[✨🌙]
#تلنگرانه🌿
میگفت:
یہ وقتایـے،
جورے بقیہ رو ببخشید،
ڪہ با خودشون بگن اگہ این بندهے خداست ؛
پس خودِ خدا چہ جوریہ..؟🙃🌱
👌#تلنگر
🔴 تجربه نزدیک به مرگ
✍ مرد جوانی، تنها در نمازخانه ایستگاه قطار، نشسته بود. با ظاهری خجالت زده، پریشان و پشیمان. او قصد داشت به خاطر گناهی که انجام داده بود، توبه کند. شیاطین، اطرافش جمع شده بودند. شبیه زنبورهایی که اطراف لانه شان گرد می آیند. همه می کوشیدند او را از تصمیمش منصرف کنند. صدای آزاردهنده ای از دهان هر کدامشان خارج میشد. صدایی بم و کشدار. مثل صدای ضبط شده ای که با دور کند پخش شود. با وجود این، من می توانستم بفهمم که آنها چه می گویند.
چه می گفتند؟
به طور کلی، داشتند حرف های وسوسه انگیزشان را به ذهن او کند. مثلا یکی از شیاطین به او می گفت: "میخواهی توبه و خودت را از گناهان لذت بخش محروم سازی؟تو هنوز خیلی جوانی؛ و خیلی سالم. زندگی یک جوان سالم، بدون گناه، هیچ جذابیتی ندارد. گناه، نمک زندگی است و...
مرد جوان، مدتی با خود کلنجار رفت. عاقبت، تصمیم نهایی اش را گرفت. همان جا، در گوشه نمازخانه، به حالت سجده، خم شد و پیشانی اش را روی مهر گذاشت؛ با بغض، با اخلاص و با شرم زیاد به خدا گفت: "خدایا، مرا ببخش. اشتباه کردم. قول شرف میدهم ته دیگر تکرار نکنم. قول می دهم که دیگر (.....)
ناگهان، نوری با صدای بلند، در نمازخانه ترکید. شیاطین را دیدم که نعره های مهیبی کشیدند، سپس به شکل پودر سیاهی در آمدند و رفته رفته محو شدند...
📚 کتاب آن سوی مرگ
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝