یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
#دلم_برای_شهید_نوشت ❤️
سلام .شهید حمید سیاهکالی اولین شهیدی بودن که من کتابشون رو مطالعه کردم ،و همینطور اولین شهید مدافع حرمی که شناختم ایشون بودن .تا قبل از ایشون خیلی آشنا و پیگیر شهدا و سبک زندگیشون نبودم . مهر سال ۹۸بود کتاب زندگی ایشونو ی نفر بهم قرض داد و من خوندمش همون روزا ی مشکلی داشتم حین خوندن کتاب اینطور که یادمه از ایشون کمک خواستم برا رفع اون مشکل و اون مشکل رفع شد مشکلم بزرگ بود برای خودم و حیرون بودم چکارکنم ولی یجوری حل شد نفهمیدم چجوری قطعا اول لطف خدا بوده دوم احتمالا کمک شهید حمید سیاهکالی . این روزا دردم عمیق تر از اون روزاس ولی ی حسی نمیذاره کمک بخوام از ایشون ،شاید دیگه اعتقادمو به شهدا از دست دادم نمیدونم ،ولی گفتم بگم که قبلا یبار ایشون باعث خوشحالیم شدن :)
.......................
رفقا هررر اتفاقی هم افتاد دستمون رو از دامن شهدا جدا نکنیم
اونا دست دراز کردن واسه ما واسه هممه ما فقط کافیه دست دراز کنیم😊🍃
🍃@modafehh
❣❣❣💜🌸
بع وقت #رمان💜🌸
قسمت #دوازدهم
چشمامو سریع انداختم پایین...
گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت
مهسا که تعلل منو دید گفت:
_چیزی شده عباس آقا؟😟
همونطوری که سرش پایین بود گفت:
_چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته😊
احساس کردم دهانم خشک شده،
آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم
چند قدم که از مهسا دور شدیم
و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت:
_واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه... راستش .. راستش ...
وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه ..😔😣
از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت:
_میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم
خاستگاری!!!
پس مهسا درست میگفت..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم:
_بفرمایین😕
با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره
- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم...
وای که دیگه داشتم کلافه می شدم،
یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش
- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم
دیگه اعصابم داغون شده بودم،😬
وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم:
_میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین😒😬
انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت:
_نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ...
دستشو بین موهاش کشید و گفت:
_نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ...
نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت ازحرکاتش خنده ام می گرفت،
سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست
#ادامہ_دارد....
📚 @modafehh
❣❣❣❣
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_تو_از_دور_سلام✋❤️
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🍃@modafehh
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
#دلم_برای_شهید_نوشت ❤️
شما زندگی رو برامون قشنگ تر کردین و از ماها و خواهران و برادرامون حمایت کردین =) ازتون ممنونم بخاطر همه چیز ^^ ازتون ممنونم که خاطراتتون بهمون یاد داد چطوری زندگی کنیم و حالا من و یا ما خودمون رو خیلی به خدا نزدیک تر میبینیم؛ چون در تلاشیم که مثل شما زندگی کنیم :)...
🍃@modafehh
سلام و عرض ادب رفقا
عزاداری هاتون قبول باشه✨🍃
رفقا اگر انتقاد یا پیشنهادی واسه برنامه های کانال دارید ممنون میشم بهمون بگید😊🌸
👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16901984986794
به درخواست شما عزیزان از به بعد رمان رو دو قسمت دو قسمت داخل کانال قرار میدیم🍃
مرسی که همراهمون هستید🌸
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹💜🌸 به وقت #رمان💜🌸
قسمت #سیزدهم
_انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐
یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈
کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم
- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین
نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به #سوریه ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، #سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر #شهادت بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ...
باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧
حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...
باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد !
همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !!
یا فقط با من مشکل داره!😥😧
#ادامہ_دارد....
📚 @modafehh
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 به وقت #رمان 💜🌸
قسمت #چهاردهم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم!
"موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم "
چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد،
موندنی نیست یعنی چی؟
جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟
احساس کردم تمام بدنم یخ کرده،
حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ...😣
بعد کمی سکوت گفت:
_خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی😔✋
قدم برداشت که بره.....
و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم ..
در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت:
_راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم😔☝️
بازم زبونم نچرخید چیزی بگم،
وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش،
نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم،
حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم،
همه چیزو تموم شده می دیدیم ..
تموم شد معصومه!
تموم شد،
قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....😣😞
#ادامہ_دارد....
📚 @modafehh
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
⃟✨🦋═══════✦ ⃟ ⃟💚
یاکاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجهِ الْحُسَینِ
اِکْشِفْ کَرْبى بِحَقِّ اَخیکَ
الْحُسَیْنِ علیهالسلام🤍
حسین وقتی به چهره عباس نگاه میکرد آرامش مییافت و این ذکر اشاره به همین مطلب دارد،یعنی
«ای کسی که غم ها را از چهره حسین میزدودی، مشکل مرا هم به حق برادرت حل کن.»
#امام_حسین
🍃@modafehh
📌سه شنبه
ناهار:
باقر العلوم؛امام محمد باقر
(درود خدا بر او باد)
شام:
شیخ الائمه؛امام صادق
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
#دلم_برای_شهید_نوشت❤️
سلام؛ مدت هاست در باتلاق مشکلات زندگی دست و پا میزنم هر چه کردم نشد که درست بشه سخت تر شد گره ها محکم تر شد و من هر روز بیشتر سمت معبودم قدم برمیدارم میدانم همه این مشکلات امتحان است اما من همان کودک سرکشم که همیشه در امتحانات رفوزه بودم و هستم امتحانات الهی را چه طور با توان کمم پاس کنم آقا حمید شما که در برابر خدا از ارزش والایی برخوردار هستین شما که جای حق نشستین شما که این قدر با معرفتین کمکم کنید توی این منجلاب زندگی دستم رو بگیرید که دستم در دست نا اهلان نره کمکم کنید من حالم خیلی بده خیلی
#ارسالی_شما
............
دوستان لطفاً واسه رفع مشکلات همه عزیزان یه صلوات از ته قلبتون برای بی بی جان حضرت زهرا سلام الله علیها بفرستید ✨🌸
🍃@modafehh