eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
وَاَنْتَ غايَةُ مَطْلُوبي وَمُنايَ في مُنْقَلَبي وَمَثْوايَ و تويی منتهای خواسته و آرزوی من در دنيا و آخرت ..🤍
🌱 صفحه سی ام قرآن کریم✨ هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
❗️ کدام‌انتظار؟! انتظاری‌که‌از‌آن‌سخن‌گفته‌اند،‌ فقط‌نشستن‌واشک‌ریختن‌نیست! مابایدخودرابرایِ‌سربازیِ امام‌زمان‌(عج)آماده‌کنیم! [آسیدعلی‌خامنه‌ای🎙]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت21 نزدیک اذان مغرب بود خواستم آماده بشم خانم موسوی: نرگس جان تو امشب استراحت کن ،فردا میبرمت حرم - من خوبم ،خانم موسوی خانم موسوی: عزیزم به حرفام گوش کن - چشم خانم موسوی: واسه شامم نمیخواد بری پایین ،به بچه ها میسپرم که برات غذا رو بیارن بالا ،حتمن میخوریاااا - چشم خانم موسوی: چشمت بی بلا با رفتن خانم موسوی رفتم لب پنجره ایستادم از پنجره اتاق میشد گنبد طلایی حرم امام حسین و دید از راه دور سلامی دادم و دراز کشیدم رفتم حمام یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو پیدا کردم نت و روشن کردم ،رفتم داخل تلگرام چه خبره ،یه عالم پیام پیام زهرا رو باز کردم یا خداا منو بست به فوحش حقم داشت از وقتی اومدیم خبری بهشون ندادم یه وویس براش فرستادم:سلام زهرا جان ،شرمندم به خدا ،یادم رفت از خودم خبری بدم تو خوبی؟ آقات خوبه، مامان و بابا خوبن؟ بعد چند دقیقه جواب داد: سلام و درد ،کجایی تو معلوم هست؟ چرا یه خبر نمیدی تو ،شانس آوردیم که خانم موسوی لااقل همراته وگرنه تا الان چند بار باید زنده میشدیم و میمردیم ،دختره ی خل - وااییی زهرا یه نفس داری میریااا،من که گفتم ببخشید خودت بیا اینجا ،دیگه هیچ کسی به فکرت نمیرسه زهرا: دیوونه الان ما کسی هستیم ، کجایی الان - تو هتلم ،دارم استراحت میکنم زهرا: غذا میخوری؟چه سوال مسخره ای ،معلومه که نه - زهرا باروتت تنده هااا ( صدای در اتاق اومد) - زهرا جان بعدن باز بهت پیام میدم فعلن یاعلی - کیه؟ خانم اصغری ،زمانی هستم - امرتون؟ زمانی: خانم موسوی گفتن براتون غذا بیارم چادرمو سرم کردم رفتم درو باز کردم - سلام زمانی: سلام ببخشید ،غذاتونو آوردم، بفرمایید ظرف غذا رو ازش گرفتم - خیلی ممنونم میخواستم درو ببندم زمانی : ببخشید خانم اصغری - بله بفرمایید (یه بسته تو دستش بود ،پسته و بادام داخلش بود ) زمانی: بفرمایید - نه خیلی ممنون زمانی: مطمئنم که غذاتونو نمیخورین باز،حیفه این همه راه اومدین ،نتونین زیارت کنین ( بسته رو گذاشت روی ظرف غذا و رفت ) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت22 غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد خواب دیدم دوبار همون صدا ، اسممو صدا میزنه و میگه بیا باز هم نتونستم چهره اشو ببینم از خواب پریدم نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود تمام تنم میلرزید یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد بلند شدم و وضو گرفتم لباسمو پوشیدم یه یاد داشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم بعد مدتی رسیدم وسط بهشت نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن رو به سمت حرم امام حسین کردم سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد بلند شدم و ایستادم - شما اینجا چیکار میکنین،؟ زمانی: داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون ،شرمنده ببخشید - اشکالی نداره ،حالم خوبه میتونین برگردین زمانی: خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟ - نه همچین چیزی نیست زمانی: نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه ،ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم - چه سوالی؟ زمانی: ( رو کرد سمت حرم امام حسین): اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خاستگاری کنم، ( همین طور که سرش پایین بود) خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین ،برگشتیم با خانواده بیایم واسه خاستگاری ( مات و مبهوت بودم ،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین ) باورم نمیشد این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود یه حس دو طرفه بود حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دوباربعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت23 رفتم داخل حرم امام حسین یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم وارد حرم شدم احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن بعد از زیارت و نماز خوندن رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن صدای مداحیش منو به سمتشون برد نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم همیشه حرف از حضرت زینب میشد دلم میرفت پیش خرابه بمیرم برات خانم ، با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم صدای اذان صبح و شنیدم بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن رفتم نزدیکشون - سلام موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول - ممنون موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم - باشه، التماس دعا رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد با صدای خانم موسوی بیدار شدم موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو - ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟ - واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم موسوی: پاشو بریم نماز - چشم آماده شدم و رفتیم پایین همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه روز وداع هم ندیدمش چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
چشم آلوده ی ما لایق دیدار تو نیست بین ما مدعیان هیچ کسی یار تو نیست..💔 -ایهاالعزیز @modafehh
یکشنبه: نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد) شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
بعضی آدم‌ها عجیب بهشتی‌اند آنها عجیب دل نشینند .. نه اینکه به بهشت بروند ، نه ! برعکس ؛ گویی از بهشت آمده و چند صباحی بیشتر میهمان زمینی‌ها نیستند💔 @modafehh
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم ✨
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت24 از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد از خانم موسوی و بچه‌ها خداحافظی کردم رفتم سمت بیرون ( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم - خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت بابا هم پیشونیمو بوسید : زیارت قبول ،کربلایی خانم منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول - خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد مامان : چیزی شده ایستادی؟ بابا: یه لحظه صبر کن بابا از ماشین پیاده شد و رفت سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦 بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد منم قبلم تند تند میزد بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد مامانم اومد کنار من نشست زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟ ( از خجالت آب شدم ) زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد بابا: برادر و خواهری نداری؟ زمانی: نه تک پسرم بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره ( توی دلم گفتم ،الهی امین) زمانی : خیلی ممنون خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه مشخص بود که خیلی پولدارن خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت25 بعد دو روز استراحت ،رفتم دانشگاه بعد کلاس رفتم داخل محوطه روی نیمکت نشستم تا کلاس بعدیم شروع بشه که یه دفعه زمانی رو دیدم که داره با چند تا از بچه ها صحبت میکنه ( ای کاش منم اون شب تو بین الحرمین ،حرف دلمو میزدم ،نمیدونستم چیکار کنم ،هی میگفتم برم باهاش حرف بزنم،باز پشیمون میشدم ،بلاخره تصمیمو گرفتم ،یه یا حسین گفتم و بلند شدم رفتم سمتش،صدای ضربان قلبمو خودم میشنیدم ) - سلام ( زمانی ،یه نگاهی به من کرد وسرش و پایین انداخت) زمانی: علیک سلام - میخواستم باهاتون صحبت کنم زمانی: ( رو کرد سمت دوستاش) بچه ها اگه میشه ،بحثمونو بزاریم واسه بعد (همه رفتن و من استرسم بیشتر شد) زمانی: بفرمایید ،درخدمتم - اینجا نمیتونم ،اگه میشه بعد کلاس بریم جایی ،حرفامو بزنم زمانی: چشم ،من منتظرتون میمونم باهم بریم - نه شما برین گلزار ،منم خودم میام ،فعلن من برم کلاسم شروع شده زمانی: چشم ( یعنی نصف عمرم با گفتن این حرفا تمام شد ) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸@modafehh
بِسْمِ رَبِّ المُحَّمَد 💚
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
غافلان‌تَشدید‌می‌خوانندوعُشاقِ‌توتآج ای‌بنازم‌میمِ‌نآمت‌بامُشَددبودَنَش💚'