دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س)
#سوره_قدر
این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه
به مدتِ ده شب، هر شب ده بار سوره قدر رو میخونیم و تقدیم میکنیم به حضرت رقیه (س).
و اینکه: قاری قران آقای ارش صباغی این ایده رو برای پیجشون در نظر گرفته بودن
سوره قدر رو خودشون میخونن و هر روز هم در پیج اینستاگرامشون و هم در کانالِ تلگرامشون قرار میدن که با هم بخونیم🌱
آدرس کانال تلگرامشون:
https://t.me/arash_quran
با توجه بخونیم و امید داشته باشیم به استجابت…
حتما استوری کنین و برای دوستاتون هم بفرستین تا تعدادمون بیشتر شه…
هر چی تعداد بیشتر بشه، برکت هم بیشتر میشه ان شاء الله 🌱
ان شاء الله مورد قبول واقع بشه🌱
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س) #سوره_قدر این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه به مدتِ ده
آدرس پیجشون هست واقعا عالی و کارامد هست حرف هاشون ،به عنوان خادم و مدیر کانال شهید حمید خیلی ویژه پیشنهاد میکنم دنبالشون کنید و استفاده کنید ،چون حیفه واقعا،بنده هم خودم دارمشون خیلی وقته 😌🙏🏻
دوستان دهه از فردا شب شروع میشه عزیزانی که میخوان همراه باشن ب بنده اطلاع بدن ،ان شاء الله مورد قبول قرار بگیره ازمون 🌹
@khadem_sh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت143
روز تاسوعا ، روز رفتن علی بود
علی گفته بود که زود برمیگرده ،گفته بود واسه اربعین میاد تا باهم به کربلا بریم
یه روز قبل از رفتنش رفتیم و کارای پاسپورتمونو انجام دادیم
بعدش رفتیم خرید برای سفرمون
شام و باهم بیرون خوردیم و رفتیم خونه پدر علی اوضاع خونه زیاد خوب نبود
مادرش کنار سجاده اش نشسته بود و دعا میخوند و اشک میریخت
همه سکوت کرده بودن
هیچ کسی تا صبح پلک روی هم نگذاشت
علی ساعت ۱۰ پرواز داشت
بعد از نماز صبح
شروع کردم به مرتب کردن وسیله هاش داخل ساک علی هم یه گوشه نشسته بود و نگاهم میکرد بعد از مدتی بلند شد و لباسش رو پوشید با دیدنش توی لباس سپاه گریه ام گرفته بود خواستم صبور باشم ،خواستم نشکنم ،،اما نشد چه طور تحمل کنم دوریتو
چه طور تحمل کنم ندیدنت رو
چه طور تحمل کنم نشنیدن خنده ها تو
اصلا زنده میمونم؟
اصلا بدون تو چقدر میتونم تحمل کنم؟
علی : آیه جان آماده شو بریم خونه شما از بابا مامان خدا حافظی کنم
_باشه
لباسمو پوشیدم
و از اتاق رفتیم بیرون
مادر علی با دیدن علی توی این لباس
بغلش کرد و صدای گریه اش بلند شد
حق هم داشت ای کاش من جای مادر علی بودمو شیون سر میدادم ای کاش میشد گفت نرو علی ،تو رو به جان آیه نرو ...
علی شروع کرد به بوسیدن دست و صورت مادرش بعد هم از همه حلالیت خواست و از خونه بیرون رفتیم علی پوتینش رو پاش کرده بود چشم دوخته بودم به پوتینش نشستم و بند های پوتینش رو توی دستم گرفتم خواستم کار آخر رو خودم انجام بدم میخواستم خودم به خودم بگم
دیگه وقته رفتنه
میخواستم بگم منم همراهتم ..
علی سکوت کردو نگاه میکرد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
ایکاش راه طولانی میبود و من بیشتر درکنارت میبودم ای کاش مسیریمون پایانی نداشت ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت144
بعد از رسیدن به خونه
در حیاط و باز کردم
انگار همه منتظر بودن
همه داخل حیاط جمع شده بودن
بعد از سلام و احوالپرسی
روی تخت نشستیم
منم رفتم کنار بی بی نشستم
همه از حال خرابم با خبر بودن
نمیدونستن دوری علی چه بلایی قراره سرم بیاره ...
انگار عقربه های ساعت امروز زودتر از همیشه در حال سبقت گرفتن بودن
بعد از نیم ساعت
علی بلند شد و از همه خداحافظی کرد
علی از امیر خواست تا اونو به فرودگاه برسونه
من هر چه اصرار کردم که همراه شما بیام
علی قبول نکرد ،،گفت: خداحافظی کردن اون لحظه برات سخت میشه
گفتم : مگه نگفته بودی همراهم باش ،همه جا ،نمیخوای که رفیق نیمه راه باشم ؟ میخوای ؟
علی لبخندی زد و رضایت داد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
تا برسیم به فرودگاه فقط بوی عطر لباسش رو استشمام میکردم که آرومم کنه بعد از رسیدن به فرودگاه از ماشین پیاده شدیم
امیر، علی رو درآغوش گرفت و گریه میکرد
بعد علی به سمت من برگشت
علی: خانومم حلالم کن! ببخش که اذیتت کردم این مدت!
همونطور که اشک میریختم گفتم: آقا سید، زمانی حلالت میکنم که برگردی! چشم به راهم نزاری اقا سید؟
علی لبخندی زد : خیلی وقت بود که سید صدام نکردی ،ولی خانومم عمر دست خداست
_میدونم، تو نیت شهادت نکن ،بقیه اش و خدا خودش هر چی صلاح میدونه اجام میده
علی صدای خنده اش بلند شد : چشم، چشم خانومم با خنده هاش جون گرفتم
علی: من دیگه باید برم ،آیه مواظب خودت باش، قرار شد همراهم باشی ،با صبرت همراهم باش
_ باشه
با رفتن علی انگار یه تیکه از وجودم در حال جدا شدن بود هر لحظه دور شدنش ضربان قلبمو کند تر میکرد انگار نفسم به شمارش افتاده بود
روی زمین نشستم و بلند بلند نفس میکشیدم
به کمک امیر سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت145
فردای روز عاشورا از خونه بیرون زدم
حالم اصلا خوب نبود از دسته ها عبور میکردمو هم نوای جمعیت میشدم و اشک میریختم جسمم بین جمعیت بود
ولی انگار روحم جای دیگری بود
بعد از خوندن نماز جماعت ظهر
به سمت خونه بی بی رفتم توی راه به امیر پیام دادم که به خونه بی بی میرم بعد از رسیدن به خونه بی بی زنگ در و فشار دادم و بعد از چند دقیقه در باز شد
وارد حیاط شدم
بی بی از خونه بیرون اومد: آیه مادر تویی؟
_سلام بی بی جون
بی بی: سلام دخترم، تنها اومدی؟
_اره
بی بی: خوش اومدی مادر،بیا بالا
_چشم
وارد خونه شدم و با دیدن بی بی خودمو توی بغلش انداختم و گریه میکردم
بی بی که از حالم باخبر بود نوازشم میکرد و با حرفای قشنگش آرومم میکرد
بعد از خوردن ناهار به سمت پذیرایی رفتم و کنار بی بی نشستم مثل همیشه سرمو روی پاهاش گذاشتم و بی بی هم نوازشم میکرد
از خودش و آقا جون برام گفت
از اینکه چقدر عاشق هم بودن و چقدر سخت به هم رسیدن حرفهایی که هیچ وقت از هیچ کس نشنیده بودماز صبر و توکل برام گفت
من همیشه توکلم به خدا بوده
حتی تو بدترین شرایط زندگیم
ولی صبر ....
چه کلمه ی عجیبی بود و چقدر سخته ..
.گفتن بعضی کلمات خیلی راحته
ولی عمل کردن خیلی سخته
کم کم روی پاهای بی بی خوابم برد...
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
به دنبال گوشیم گشتم
پیداش نکردم بعد از کلی چرخیدن داخل آشپزخونه روی میز پیداش کردم
به شماره نگاه کردم
برای ایران نبود
دلم لرزید ،گفتم نکنه علی بوده ..
کلافه و عصبانی از دست خودم
یه گوشه نشستم و به گوشیم خیره شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
دهه توسّل به حضرتِ رقیه (س) #سوره_قدر این دهه از فردا شب یعنی یکشنبه ۲۴ دی شروع میشه به مدتِ ده
روز اول دهه سوره قدر 🌱
التماس دعا ✨
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینرجبیون..؟!
_استادشجاعی
#ماه_رجب
#سخن_بزرگان
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨رسم بچهها در مرخصی
این یک رسم بود بین همه بچههای بسیجی که وقتی از #جبههها به مرخصی میآمدند ، بدون استثنا وعده شبهایشان #مزار_شهدا و در کنار دوستان و همسنگرانشان بود.
معمولاً هر کس سر مزار دوست خودش میرفت و با او خلوت میکرد تا از قول و قراره و وعده وعیدهایی که بینشان گذشته بود بگوید.
آن شب هم بعد از نماز مغرب و عشا که در مسجد ولی عصر(ع) خواندیم ، رفتیم سراغ رفقا. همانهایی که ما را خیلی زود تنها گذاشتند و رفتند.
سر مزار #شهید_علی_تاجاحمدی نشستیم. از هر دری سخن گفتیم ، گلهها که فراوان بود. هر کس چیزی میگفت و یک جوری سیمها وصل شده بود.
آن شب و خیلی از شبهای مثل آن گذشتند و ظاهراً سیم #شهیدان زیادی از جمله #شهید_علیرضا_جوادی و #شهید_امیر_جوادی زود وصل شد و توی #قطعه بعدی آرامگاهشان ، محل دیدار جمعی دیگر از یاران شد.
#راوی: مرتضی زهدی
#ماندگاران