eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.5هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ✨خمپاره در سنگر تدارکات اینجا منطقه و بعد از عملیات است. ما حدود ۴ ماه در این منطقه مستقر بودیم. گردان ما یعنی حدود ۳ کیلومتر از خط را تحت پوشش داشت و نیروهایش در آن مستقر بودند. با توجه به اینکه بنده فرمانده گردان بودم مرتب در حال حرکت بودم و مسیر و نیروها را کنترل می‌کردم ، هیچ وقت یادم نمی‌رود در مقدماتی دشمن که متوجه عملیات ما شده بود ، شروع کرد به بمباران منطقه. در همین حال یک خمپاره ۱۲۰ به ما اصابت کرد. تمام و را تکه تکه کرد و مواد غذایی درون آنها بیرون ریخته شدند. به محض دیدن این صحنه بلند بلند فریاد زد: ای کاش این خمپاره‌ها به قلب من می‌خورد. بچه‌ها وقتی این صحنه را دیدن روحیه خوبی گرفتند اما درست چند دقیقه بعد یک تیر به گردن یکی از رزمندگان خورد که ایشان هم فوراً دستش را روی گردنش گذاشت تا مبادا روحیه ما تضعیف شود و فریاد زد: برای سلامتی امام ، بلند صلوات بفرستید. :جانباز فرج الله فصیحی رامندی
🥀 ✨قول بده شفیعم باشی روزهای آماده شدن برای بود. که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد. همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا می‌زند و عاشق شده است. اینجا است جایی که بچه‌ها ساماندهی شدند تا کار قهرمان را یکسره کنند. در فرصتی کوتاه را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم. گفتم: قول بده اگر شدی مرا شفاعت کنی. او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا... او در همان عملیات و در راه حفظ آرمان‌های اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به رسید. :جانباز محسن صباغ
🥀 ✨خدایا قربانیم را بپذیر عکس مربوط به روز وداع است. پدر بزرگوارش در پشت عکس نوشته است: تولد مصادف بود با روز ولادت و روز شهادتش هم مصادف با روز شهادت . او در ۱۸ سالگی و در روز از قزوین اعزام شد و پس از دو سال دوری از خانواده و شهرش به رسید. امید است این قربانی را خدای متعال از ما قبول فرماید. : حسن شکیب‌زاده
🥀 ✨خنده او ، گریه من پسرم برای اولین بار عازم جبهه بود و من آخرین لحظات خداحافظی را سپری می‌کردم. از ته دل می‌خندید ، انگار به می‌رفت. من قبلاً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمی‌خواست شادی و خنده‌های او را با گریه‌هایم خراب کنم. وقتی اتوبوس حرکت کرد و لحظه به لحظه از من دور می‌شد ، گریه امانم را برید. او از دیدگانم دور می‌شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه‌اش می‌کرد. اولین اعزام سه ماه طول کشید. یعنی ۳ سال یعنی ۳۰ سال اما وقتی از جبهه برگشت ، زمین تا آسمان فرق کرده بود. ، نبود که من بزرگش کرده بودم. او از تمام جهات شده بود. از با خواهران و برادرانش تا رعایت و سر وقت حتی . از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است و به هر دری زد تا که بعد از ۵ ماه مجدداً به اعزام شد. اعزامی که چندین بار تصمیم گرفتم نگذارم برود اما مقابله با عزم و خواسته او هیچ توجیه منطقی نداشت. او رفت که رفت... : مادر شهید جواد رحمانی
🥀 ✨من قلب او را دیدم در -بصره در خط پدافند مستقر شده بودیم. من بودم. منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته می‌شدند و روحیشان را از دست می‌دادند. با برنامه‌ریزی که انجام داده بودیم هر روز با یک ۱۰ تا ۱۵ نفر از رزمندگان را به می‌بردیم تا با بازدید از اماکن دیدنی ، مسجد فاو ، خرید و غیره روحیه بگیرند ، غروب همان روز مجدداً آنها را به خط پدافندی برمی‌گرداندیم. این کار هر روز ادامه داشت. در عکس یکی از این گروه‌ها هستند که نیز در جمع آنها است ، بر بام نشستیم تا عکس یادگاری بگیریم. غروب بچه‌ها را سوار ماشین کردیم و به خط رفتیم. فرمانده اعتراض کرد که چرا دیر آمده‌اید و بلافاصله بچه‌ها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند. چند لحظه بعد خمپاره‌ای کنار به زمین خورد و در او نشست. به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را درآوردم ، معلوم بود و تند تند بازی می‌کرد. به دهانش نگاه کردم ، لب‌هایش مانند بچه گنجشک باز و بسته می‌شد. هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم اما حتی به هم نرسید و شد. : یوسف مسگری
... ادامه قسمت قبل ... از او پرسیدم: برادر رزمنده چه شده؟( من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی‌شدم او هم که می‌دانست چه اتفاقی افتاده از دلش نمی‌آمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.) گفت : خودت نگاه کن. دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم ، رسیدم به خودم . دیدم پای راستم تقریباً از زانو به پایین نیست. خواستم پایم را تکانی بدهم که را ببینم ، احساس کردم پایم کاملاً بی‌حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست. دوست رزمنده‌ام پرسید: چه شده؟ گفتم: پایم نیست اما چرا اصلاً درد ندارم!!؟ در همین حال و روز بودم که که در عملیات بعدی شد ، از راه رسید و بالای سرم نشست . سرم را روی دامانش گذاشت شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن. گفت: منو می‌شناسی؟ گفتم:راستش درست نمی‌توانم ببینم. گفت: اشکال ندارد ناراحت نباش. من دیگر نمی‌توانستم جوابش را بدهم در حالی که به سر و صورتم می‌ریخت ، شنیدم که می‌گوید: باش به خدا داداشم ، خوش به ، ای کاش این محبت در حق من می‌شد. گوی خدا ، صدای نجوای از سر اخلاصش را شنید ، چرا نصیبش شد./ : جانباز سعیدی
🥀 ✨سه همکلاسی مهربان سال ۶۴ بچه‌ها همه برای اعزام آماده بودند. در پیش بود و حرم امام حسین سر از پا نمی‌شناختند. ، و همکلاسی‌های مهربان بودند که همیشه با هم و در کنار هم بودند. آن روز ما از اعزام شدیم به . آغاز شد و و با کلاس درس و بحث وداع کردند. هم که توان فراق را نداشت در عروج کرد ، درست زمانی که من نیز به دشمن درآمدم و سال‌ها در انتظار دیدار ایران سرافراز بودم. آنها عاشقانی بودند که با سه بال مشترک پر کشیدند تا جاودانه تاریخ بمانند. : آزاده رضا نظرنژاد
🥀 ✨نیمی شهید و نیمی ! چند روزی به مانده بود. نمی‌دانم شاید طول کشید تا رزمندگان حاضر را جمع کردم تا یک بگیرم. راستش یک جورهایی هم به دلم افتاده بود که خیلی از همین بچه‌ها رفتنی هستند. یعنی . به خاطر همین خیلی اصرار داشتم که همه باشند. تا امروز هم خودم آمار تعدادشان را نداشتم اما امروز که به آن روز نگاه می‌کنم ۶۴ نفر را توی جای دادم. ۶۴ نفری که درست نیمی از آنها امروز در بین ما نیستند. از این ۳۲ خیلی‌هاشان توی همان پرواز کردند بقیه هم ادامه دهندگان راهشانند انشاالله. : رضا و مجید پیله فروش‌ها ، پرویز اسفندیاری ، مهرداد خانبان، علی جاوید مهر، فلاح ، انبوهی ، شالباف، رضا وهابی، ابراهیم کرمی ، محمدرضا کبیری، حسن اسماعیلی ، محسن امام قلی قاسم جمالی ، حسین عبادی ، مجید روغنی، محمود احمدی ، عبادی ، داوود خلیلی، رحیم صحرا کارنیا ، احمد اللهیاری ، سید باقر علمی محمدی، محمد کیامیری، علیرضا جوادی ، اکبر اسدی ، اصغر مافی، اسماعیل مرندی ، سید علی حسینی ، امیر باقریان ، محسن زرینی ، صادق صالحی ، جعفر سقاییان ، پرویز اسفندیاری : عباس عطاری
🥀 ✨روی پدر ندیدم خیلی دلش می‌خواست که تا را قبل از شهادت ببیند و برای و لحظه شماری می‌کرد اما وقتی و از طرفی و قومی و از طرفی به میان آمد ، آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمی‌کرد و نمی‌کردند امروزمان امروز نبود. که فرا رسید ، آنقدر سفارش کرد که داشتم جای خودم را با او اشتباه می‌گرفتم اما به سفارشات کلامی هم بسنده نکرد و در میانه ی خون و باروت فرستاد که باشم تا سربازی از سربازان باشد. هنوز نامه‌اش را کامل نخوانده بودم که از خبر عروجش بر صفحه کاغذ جاری شد یکم خرداد ماه سال ۶۱ دقیقاً یک سال بعد از در محضر عروج کرد و درست دو ماه بعد نام در شناسنامه به ثبت رسید دردانه ای که هنوز هم می‌کند: من فرزند ، روی ندیدم. : همسر شهید جلال ذوالقدر
🥀 ✨مشتی خاک آنقدر سریع آمد و رفت که چشمان خیلی‌ها در راهش باز ماند. که هنوز ممتدش در سینه زنی‌ها برای آقا و را که گاهی به در راه مقتدایش منتهی می‌شد را هرگز فراموش نمی‌کنند. او در کمال و در بخشی از# وصیت‌نامه‌اش نوشت: اگر به دست شما رسید و برای دیدنم آمدید با بیایید که انگار به عزیز خود می‌روید و در پشت جنازه‌ام حسین حسین و یا مهدی یا مهدی بدهید که شب اول قبر به داد من رو سیاه برسد. یک و یک قطعه را در قبرم بگذارید تا آنها را به آقا و بدهم. اگرچه نمی‌دانم در آن لحظه چه بگویم. و اگر می‌شود یک مقدار در قبرم بگذارید و جنازه‌ام را دفن کنید و بروید ببینید که چرا فاطمه به علی فرمود که مرا نیمه شب دفن کن... و چون همه از آمده‌ایم و به برمی‌گردیم بر روی صبر نوشته شود: مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال و در آخر دوست دارم در آخرین لحظه زندگی از دنیا بروم. : حسن شکیب‌زاده
🥀 ✨سیدالاسرا ساعت ۱۱ شب یکی از مسئولان ایثارگران ، لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت: فردا درجه‌ات را از دست دریافت خواهی کرد. آن شب تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب بیدار بودم. ساعت ۷ صبح پس از صبحانه همراه به طرف حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوص که برای آزادگان در نظر گرفته شده بود ، نشستم. ساعت ۹ صبح بود که تشریف آوردند همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. ایشان فرمودند: بنشینیم. پس گزارشی از چگونگی نحوه آزادی ، آزادگان را دادند و در مورد و اینکه تا آن لحظه را داشتنم ، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان مفتخر کنند. مقام رهبری هم با تبسم و تکان دادن سر تایید فرمودند. در پایان از رهبری خواستند با دست‌های مبارکشان درجات ما را اعطا کنند. من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی که سینی در دست داشت و من روی آن بود جلو آمد. با دست مبارکشان درجه مرا نصب کردند ، لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که تا اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی‌دادند و با شخص اول مملکت ولی امر مسلمانان جهان ، دیدار می‌کنم. در آن لحظه این اندیشه پاک قرآنیم به یادم آمد که: عزت و ذلت نزد خداست. هر که را بخواهد عزیز و گرامی می‌دارد و هر که را بخواهد خوار و ذلیل می‌کند. : سرلشکر خلبان حسین لشگری
... ادامه قسمت قبل ... ساعت ۸ صبح زنگ زد و گفت: دیشب نیامده؛ گفتم: حتماً با بچه‌ها رفته است بسیج. ظاهراً قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم. وسط مسیر بودیم که را دیدم ، زد پشت من و گفت: حالا ما را می‌گذاری سر کار!!؟ گفتم: چطور؟ گفت: شما شناسنامه‌اش رو آورد اما سنش که مشکلی نداشت!! گفتم:خب گفت: خب که خب ما هم و رفت... گفتم: کجا ؟ گفت: احتمالاً . چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم ، نشد که نشد... چند روز بعد ساعت ۹ صبح و طبق معمول زنگ زدم به تا اسامی که قبلا آورده بودند را بپرسم تا برای برنامه‌ریزی کنیم. مسئول تعاون گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی همیشگی گفتم: اسامی رو بگو که من یادداشت کنم؟ گفت: ا ، ا ، ا ، اسم هم توی لیست است.