#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨خمپاره در سنگر تدارکات
اینجا منطقه #پاسگاه_زید و بعد از عملیات #والفجر_مقدماتی است. ما حدود ۴ ماه در این منطقه مستقر بودیم. گردان ما یعنی #گردان_حضرت_رسول حدود ۳ کیلومتر از خط را تحت پوشش داشت و نیروهایش در آن مستقر بودند.
با توجه به اینکه بنده فرمانده گردان بودم مرتب در حال حرکت بودم و مسیر و نیروها را کنترل میکردم ، هیچ وقت یادم نمیرود در #عملیات_والفجر مقدماتی دشمن که متوجه عملیات ما شده بود ، شروع کرد به بمباران منطقه. در همین حال یک خمپاره ۱۲۰ به #سنگر_تدارکات ما اصابت کرد. تمام #کمپوتها و #کنسروها را تکه تکه کرد و مواد غذایی درون آنها بیرون ریخته شدند.
#آقای_صالحی به محض دیدن این صحنه بلند بلند فریاد زد: ای کاش این خمپارهها به قلب من میخورد.
بچهها وقتی این صحنه را دیدن روحیه خوبی گرفتند اما درست چند دقیقه بعد یک تیر به گردن یکی از رزمندگان خورد که ایشان هم فوراً دستش را روی گردنش گذاشت تا مبادا روحیه ما تضعیف شود و فریاد زد: برای سلامتی امام ، بلند صلوات بفرستید.
#راوی:جانباز فرج الله فصیحی رامندی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨قول بده شفیعم باشی
روزهای آماده شدن برای #عملیات_بیت_المقدس بود. #شهید_سعید_امام_جمعه که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد.
همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا میزند و عاشق شده است. اینجا #انرژی_اتمی است جایی که بچهها ساماندهی شدند تا کار #خرمشهر قهرمان را یکسره کنند.
در فرصتی کوتاه #سعید را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم.
گفتم: #سعید قول بده اگر #شهید شدی مرا شفاعت کنی.
او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا...
او در همان عملیات و در راه حفظ آرمانهای اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به #شهادت رسید.
#راوی:جانباز محسن صباغ
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨خدایا قربانیم را بپذیر
عکس مربوط به روز وداع #شهید_محمدحسن_میرجعفری است. پدر بزرگوارش #حجتالاسلام_سید_ابوجعفر_میرجعفری در پشت عکس نوشته است: تولد #سید_محمدحسن مصادف بود با روز ولادت #امام_حسن و روز شهادتش هم مصادف با روز شهادت #امام_حسن.
او در ۱۸ سالگی و در روز #عید_قربان از قزوین اعزام شد و پس از دو سال دوری از خانواده و شهرش به #شهادت رسید.
امید است این قربانی را خدای متعال از ما قبول فرماید.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨خنده او ، گریه من
پسرم برای اولین بار عازم جبهه بود و من آخرین لحظات خداحافظی را سپری میکردم. از ته دل میخندید ، انگار به #حجله_دامادی میرفت. من قبلاً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمیخواست شادی و خندههای او را با گریههایم خراب کنم. وقتی اتوبوس حرکت کرد و #پسرم لحظه به لحظه از من دور میشد ، گریه امانم را برید. او از دیدگانم دور میشد و اشک جاری از چشمانم بدرقهاش میکرد.
اولین اعزام #جوادم سه ماه طول کشید. یعنی ۳ سال
یعنی ۳۰ سال
اما وقتی از جبهه برگشت ، زمین تا آسمان فرق کرده بود. #جواد ، #جوادی نبود که من بزرگش کرده بودم. او از تمام جهات #متحول شده بود. از #نحوه_رفتارش با خواهران و برادرانش تا رعایت #اخلاقیاتش و #اقامه_نمازهای سر وقت حتی #نماز_شب.
از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است و به هر دری زد تا که بعد از ۵ ماه مجدداً به #سردشت اعزام شد. اعزامی که چندین بار تصمیم گرفتم نگذارم برود اما مقابله با عزم و خواسته او هیچ توجیه منطقی نداشت. او رفت که رفت...
#راوی: مادر شهید جواد رحمانی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨من قلب او را دیدم
در #جاده_فاو-بصره در خط پدافند مستقر شده بودیم. من #پیک_گردان بودم. منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته میشدند و روحیشان را از دست میدادند.
با برنامهریزی که انجام داده بودیم هر روز با یک #خودرو_تویوتا ۱۰ تا ۱۵ نفر از رزمندگان را به #شهر_فاو میبردیم تا با بازدید از اماکن دیدنی ، مسجد فاو ، خرید و غیره روحیه بگیرند ، غروب همان روز مجدداً آنها را به خط پدافندی برمیگرداندیم.
این کار هر روز ادامه داشت. در عکس یکی از این گروهها هستند که #شهید_محمدرضا_صباغ نیز در جمع آنها است ، بر بام #مسجد_فاو نشستیم تا عکس یادگاری بگیریم. غروب بچهها را سوار ماشین کردیم و به خط رفتیم.
فرمانده اعتراض کرد که چرا دیر آمدهاید و بلافاصله بچهها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند. چند لحظه بعد خمپارهای کنار #صباغ به زمین خورد و #ترکشی در #قلب او نشست. به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را درآوردم ، #قلبش معلوم بود و تند تند بازی میکرد. به دهانش نگاه کردم ، لبهایش مانند بچه گنجشک باز و بسته میشد. #آمبولانس هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم اما #محمدرضا حتی به #بهداری_فاو هم نرسید و #شهید شد.
#راوی: یوسف مسگری
#ماندگاران
... ادامه قسمت قبل ...
از او پرسیدم: برادر رزمنده چه شده؟( من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمیشدم او هم که میدانست چه اتفاقی افتاده از دلش نمیآمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.)
گفت : خودت نگاه کن.
دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم ، رسیدم به #پای_راست خودم . دیدم پای راستم تقریباً از زانو به پایین نیست. خواستم پایم را تکانی بدهم که #تکه_گمشدهاش را ببینم ، احساس کردم پایم کاملاً بیحس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمندهام پرسید: چه شده؟
گفتم: پایم نیست اما چرا اصلاً درد ندارم!!؟
در همین حال و روز بودم که #علیاکبر_خمسه که در عملیات بعدی #شهید شد ، از راه رسید و بالای سرم نشست . سرم را روی دامانش گذاشت شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: منو میشناسی؟
گفتم:راستش درست نمیتوانم ببینم.
گفت: اشکال ندارد ناراحت نباش.
من دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم در حالی که #اشکهایش به سر و صورتم میریخت ، شنیدم که میگوید: #راضی باش به خدا داداشم ، خوش به #سعادتت ، ای کاش این محبت در حق من میشد.
گوی خدا ، صدای نجوای از سر اخلاصش را شنید ، چرا #شهادت نصیبش شد./
#راوی: جانباز سعیدی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨سه همکلاسی مهربان
سال ۶۴ بچهها همه برای اعزام آماده بودند. #عملیات_والفجر۸ در پیش بود و #عاشقان حرم امام حسین سر از پا نمیشناختند. #علیرضا_جوادی ، #امیر_جوادی و #ابراهیم_نوریزاده همکلاسیهای مهربان بودند که همیشه با هم و در کنار هم بودند.
آن روز ما از #سپاه_قزوین اعزام شدیم به #لشکر_عاشورا.
#عملیات_والفجر۸ آغاز شد و #ابراهیم و #امیر با کلاس درس و بحث وداع کردند. #علیرضا هم که توان فراق را نداشت در #عملیات_مظلومانه_کربلای۴ عروج کرد ، درست زمانی که من نیز به #اسارت دشمن درآمدم و سالها در انتظار دیدار ایران سرافراز بودم.
آنها عاشقانی بودند که با سه بال مشترک پر کشیدند تا جاودانه تاریخ بمانند.
#راوی: آزاده رضا نظرنژاد
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨نیمی شهید و نیمی !
چند روزی به #عملیات_کربلای۴ مانده بود. نمیدانم شاید #یک_ساعتی طول کشید تا رزمندگان حاضر را جمع کردم تا یک #عکس_یادگاری بگیرم. راستش یک جورهایی هم به دلم افتاده بود که خیلی از همین بچهها رفتنی هستند. یعنی #مسافر_خدا.
به خاطر همین خیلی اصرار داشتم که همه باشند. تا امروز هم خودم آمار تعدادشان را نداشتم اما امروز که به آن روز نگاه میکنم ۶۴ نفر را توی #قاب_دوربینم جای دادم. ۶۴ نفری که درست نیمی از آنها امروز در بین ما نیستند.
از این ۳۲ #شهید خیلیهاشان توی همان #عملیات پرواز کردند بقیه هم ادامه دهندگان راهشانند انشاالله.
#شهیدان:
رضا و مجید پیله فروشها ، پرویز اسفندیاری ، مهرداد خانبان، علی جاوید مهر، فلاح ، انبوهی ، شالباف، رضا وهابی، ابراهیم کرمی ، محمدرضا کبیری، حسن اسماعیلی ، محسن امام قلی قاسم جمالی ، حسین عبادی ، مجید روغنی، محمود احمدی ، عبادی ، داوود خلیلی، رحیم صحرا کارنیا ، احمد اللهیاری ، سید باقر علمی محمدی، محمد کیامیری، علیرضا جوادی ، اکبر اسدی ، اصغر مافی، اسماعیل مرندی ، سید علی حسینی ، امیر باقریان ، محسن زرینی ، صادق صالحی ، جعفر سقاییان ، پرویز اسفندیاری
#راوی: عباس عطاری
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨روی پدر ندیدم
خیلی دلش میخواست که تا #تنها_فرزندش را قبل از شهادت ببیند و برای #دیدن و #بوسیدنش لحظه شماری میکرد اما وقتی #پای_ناموس و #شرف_ملتش از طرفی و قومی #زیاده_خواه و #متجاوز از طرفی به میان آمد ، آرزوهایش را فراموش کرد که اگر نمیکرد و نمیکردند امروزمان امروز نبود.
#وقت_خداحافظی که فرا رسید ، آنقدر سفارش کرد که داشتم جای خودم را با او اشتباه میگرفتم اما به سفارشات کلامی هم بسنده نکرد و در میانه ی خون و باروت #نامهای فرستاد که #مراقبش باشم تا سربازی از سربازان #امام_زمان باشد.
هنوز نامهاش را کامل نخوانده بودم که #اشکهایم از خبر عروجش بر صفحه کاغذ جاری شد یکم خرداد ماه سال ۶۱ دقیقاً یک سال بعد از #عقدمان در محضر #حضرت_امام_خمینی عروج کرد و درست دو ماه بعد نام #ماندگارشان در شناسنامه #دختر_دردانهاش به ثبت رسید دردانه ای که هنوز هم #زمزمه میکند:
من فرزند #شهیدم ، روی #پدر ندیدم.
#راوی: همسر شهید جلال ذوالقدر
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مشتی خاک
#شهید_بسیجی_علی_قاریانپور آنقدر سریع آمد و رفت که چشمان خیلیها در راهش باز ماند. #چشمهایی که هنوز #اشکهای ممتدش در سینه زنیها برای آقا #امام_حسین و #میانداریهایش را که گاهی به #بیهوشی در راه مقتدایش منتهی میشد را هرگز فراموش نمیکنند.
او در کمال #صداقت و #عاشقانه در بخشی از# وصیتنامهاش نوشت: اگر #جنازهام به دست شما رسید و برای دیدنم آمدید با #چادر_سفید بیایید که انگار به #عروسی عزیز خود میروید و در پشت جنازهام #شعارهای حسین حسین و یا مهدی یا مهدی بدهید که #آقایم شب اول قبر به داد من رو سیاه برسد.
یک #شاخه_گل_سرخ و یک قطعه #عکس_امام را در قبرم بگذارید تا آنها را به آقا و #مولایم_حسین بدهم. اگرچه نمیدانم در آن لحظه چه بگویم.
و اگر میشود یک مقدار #خاک_کربلا در قبرم بگذارید و جنازهام را #نیمه_شب دفن کنید و بروید ببینید که چرا فاطمه به علی فرمود که مرا نیمه شب دفن کن...
و چون همه از #خاک آمدهایم و به #خاک برمیگردیم بر روی صبر #سنگ_قبرم نوشته شود:
مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال
و در آخر دوست دارم در آخرین لحظه زندگی #لب_تشنه از دنیا بروم.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨سیدالاسرا
ساعت ۱۱ شب یکی از مسئولان ایثارگران #نیروی_هوایی ، لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت: فردا درجهات را از دست #مقام_معظم_رهبری دریافت خواهی کرد.
آن شب تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب بیدار بودم. ساعت ۷ صبح پس از صبحانه همراه #دژبان_ارتش به طرف #بیت_رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوص که برای آزادگان در نظر گرفته شده بود ، نشستم.
ساعت ۹ صبح بود که #رهبری تشریف آوردند همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. ایشان فرمودند: بنشینیم.
پس #امیر_جعفری گزارشی از چگونگی نحوه آزادی ، آزادگان را دادند و در مورد #قدمت_اسارت_من و اینکه تا آن لحظه #طولانیترین_زمان_اسارت را داشتنم ، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان #سید_الاسرا مفتخر کنند.
مقام رهبری هم با تبسم و تکان دادن سر تایید فرمودند.
در پایان #امیر_نجفی از رهبری خواستند با دستهای مبارکشان درجات ما را اعطا کنند. من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی که سینی در دست داشت و #درجات_امیری من روی آن بود جلو آمد.
#مقام_معظم_رهبری با دست مبارکشان درجه مرا نصب کردند ، لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. اصلاً نمیتوانستم باور کنم که تا #دیروز اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمیدادند و #امروز با شخص اول مملکت ولی امر مسلمانان جهان ، دیدار میکنم.
در آن لحظه این اندیشه پاک قرآنیم به یادم آمد که:
عزت و ذلت نزد خداست. هر که را بخواهد عزیز و گرامی میدارد و هر که را بخواهد خوار و ذلیل میکند.
#راوی: سرلشکر خلبان حسین لشگری
#ماندگاران
... ادامه قسمت قبل ...
ساعت ۸ صبح #مادر زنگ زد و گفت: #قاسم دیشب نیامده؛
گفتم: حتماً با بچهها رفته است بسیج. ظاهراً #مادر قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم.
وسط مسیر #تشییع_شهدا بودیم که #مسئول_اعزام_بسیج را دیدم ، زد پشت من و
گفت: #اخوی حالا ما را میگذاری سر کار!!؟
گفتم: چطور؟
گفت: #اخوی شما شناسنامهاش رو آورد اما سنش که مشکلی نداشت!!
گفتم:خب
گفت: خب که خب ما هم #مهر_زدیم و رفت...
گفتم: کجا ؟
گفت: احتمالاً #خرمشهر.
چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم ، نشد که نشد...
چند روز بعد ساعت ۹ صبح و طبق معمول زنگ زدم به #تعاونی_سپاه تا اسامی #شهدایی که قبلا آورده بودند را بپرسم تا برای #تشییع برنامهریزی کنیم.
مسئول تعاون گوشی را برداشت.
بعد از احوالپرسی همیشگی گفتم: اسامی #شهدا رو بگو که من یادداشت کنم؟
گفت: ا ، ا ، ا ، اسم #اخویت هم توی لیست است.
#ماندگاران