... ادامه قسمت قبل ...
از او پرسیدم: برادر رزمنده چه شده؟( من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمیشدم او هم که میدانست چه اتفاقی افتاده از دلش نمیآمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.)
گفت : خودت نگاه کن.
دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم ، رسیدم به #پای_راست خودم . دیدم پای راستم تقریباً از زانو به پایین نیست. خواستم پایم را تکانی بدهم که #تکه_گمشدهاش را ببینم ، احساس کردم پایم کاملاً بیحس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمندهام پرسید: چه شده؟
گفتم: پایم نیست اما چرا اصلاً درد ندارم!!؟
در همین حال و روز بودم که #علیاکبر_خمسه که در عملیات بعدی #شهید شد ، از راه رسید و بالای سرم نشست . سرم را روی دامانش گذاشت شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: منو میشناسی؟
گفتم:راستش درست نمیتوانم ببینم.
گفت: اشکال ندارد ناراحت نباش.
من دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم در حالی که #اشکهایش به سر و صورتم میریخت ، شنیدم که میگوید: #راضی باش به خدا داداشم ، خوش به #سعادتت ، ای کاش این محبت در حق من میشد.
گوی خدا ، صدای نجوای از سر اخلاصش را شنید ، چرا #شهادت نصیبش شد./
#راوی: جانباز سعیدی
#ماندگاران