... ادامه قسمت قبل ...
ساعت ۸ صبح #مادر زنگ زد و گفت: #قاسم دیشب نیامده؛
گفتم: حتماً با بچهها رفته است بسیج. ظاهراً #مادر قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم.
وسط مسیر #تشییع_شهدا بودیم که #مسئول_اعزام_بسیج را دیدم ، زد پشت من و
گفت: #اخوی حالا ما را میگذاری سر کار!!؟
گفتم: چطور؟
گفت: #اخوی شما شناسنامهاش رو آورد اما سنش که مشکلی نداشت!!
گفتم:خب
گفت: خب که خب ما هم #مهر_زدیم و رفت...
گفتم: کجا ؟
گفت: احتمالاً #خرمشهر.
چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم ، نشد که نشد...
چند روز بعد ساعت ۹ صبح و طبق معمول زنگ زدم به #تعاونی_سپاه تا اسامی #شهدایی که قبلا آورده بودند را بپرسم تا برای #تشییع برنامهریزی کنیم.
مسئول تعاون گوشی را برداشت.
بعد از احوالپرسی همیشگی گفتم: اسامی #شهدا رو بگو که من یادداشت کنم؟
گفت: ا ، ا ، ا ، اسم #اخویت هم توی لیست است.
#ماندگاران