eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.6هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh @khaleghiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•°• خࢪمشھـــر را خـــــدا آزاد ڪرد ♥ عراقے‌ها وقتےخرمشهرروتصرف‌کردن‌روے دیوارهانوشتن - جعنا‌لنبقے:«آمده‌ایم که بمانیم!» دوسال‌بعدوقتےخرمشهر‌آزادشد شهید‌بهروز‌مرادے‌زیر‌همون‌نوشت :‌«آمدیم‌امانبودید😎👋🏻» @modafehh
🥀 ✨عملیات عجیبی بود اینجا است. کنار ما یک نهر فرعی وجود داشت که عرب‌ها و اهالی جنوب از آب آن برای نخل‌های خرما استفاده می‌کردند. همین آب‌ها محل تمرین ما بود. پاییز سال ۶۵ اواخر آذر ماه و علی رغم سردی هوا ، به دلیل محرمانه بودن عملیات بعدی ، مجبور بودیم شب‌ها برای آموزش به آب بزنیم. ساعت ۹ شب بچه‌ها می‌پوشیدند و به آب می‌زدند. وقتی وارد آب می‌شدیم ۳ تا ۴ دقیقه طول می‌کشید تا دمای بدنمان با آب یکنواخت شود. عرض را شنا می‌کردیم و وقتی برمی‌گشتیم ، حدوداً ساعت ۱۲ شب بود. پس از تعویض لباس می‌خوابیدیم و ساعت ۴ صبح برای نماز بیدار می‌شدیم. آن روز خار و خاشاک‌ها را جمع آوری کرده و آتش زدیم. این عکس را از ما گرفت. بعد از آن ما پشت یک خودرو سوار شدیم تا به رسیدیم. یکی دو شب در بودیم که عملیات آغاز شد. . از کسانی که در عکس بالا هستند حدود ۱۴ نفر از آنها به مقام شهادت رسیدند. : جانباز مهدی عبدالرزاقی
🥀 ✨قول بده شفیعم باشی روزهای آماده شدن برای بود. که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد. همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا می‌زند و عاشق شده است. اینجا است جایی که بچه‌ها ساماندهی شدند تا کار قهرمان را یکسره کنند. در فرصتی کوتاه را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم. گفتم: قول بده اگر شدی مرا شفاعت کنی. او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا... او در همان عملیات و در راه حفظ آرمان‌های اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به رسید. :جانباز محسن صباغ
... ادامه قسمت قبل ... ساعت ۸ صبح زنگ زد و گفت: دیشب نیامده؛ گفتم: حتماً با بچه‌ها رفته است بسیج. ظاهراً قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم. وسط مسیر بودیم که را دیدم ، زد پشت من و گفت: حالا ما را می‌گذاری سر کار!!؟ گفتم: چطور؟ گفت: شما شناسنامه‌اش رو آورد اما سنش که مشکلی نداشت!! گفتم:خب گفت: خب که خب ما هم و رفت... گفتم: کجا ؟ گفت: احتمالاً . چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم ، نشد که نشد... چند روز بعد ساعت ۹ صبح و طبق معمول زنگ زدم به تا اسامی که قبلا آورده بودند را بپرسم تا برای برنامه‌ریزی کنیم. مسئول تعاون گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی همیشگی گفتم: اسامی رو بگو که من یادداشت کنم؟ گفت: ا ، ا ، ا ، اسم هم توی لیست است.