فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•°•
خࢪمشھـــر را خـــــدا آزاد ڪرد ♥
عراقےها
وقتےخرمشهرروتصرفکردنروے
دیوارهانوشتن
- جعنالنبقے:«آمدهایم که بمانیم!»
دوسالبعدوقتےخرمشهرآزادشد
شهیدبهروزمرادےزیرهموننوشت
:«آمدیمامانبودید😎👋🏻»
#خرمشهر
#سوم_خرداد
〖 @modafehh 〗
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨عملیات عجیبی بود
اینجا #خسروآباد_آبادان است. کنار ما یک نهر فرعی وجود داشت که عربها و اهالی جنوب از آب آن برای نخلهای خرما استفاده میکردند. همین آبها محل تمرین ما بود.
پاییز سال ۶۵ اواخر آذر ماه و علی رغم سردی هوا ، به دلیل محرمانه بودن عملیات بعدی ، مجبور بودیم شبها برای آموزش به آب بزنیم. ساعت ۹ شب بچهها #لباس_غواصی میپوشیدند و به آب میزدند.
وقتی وارد آب میشدیم ۳ تا ۴ دقیقه طول میکشید تا دمای بدنمان با آب یکنواخت شود. عرض #اروند_رود را شنا میکردیم و وقتی برمیگشتیم ، حدوداً ساعت ۱۲ شب بود. پس از تعویض لباس میخوابیدیم و ساعت ۴ صبح برای نماز بیدار میشدیم. آن روز خار و خاشاکها را جمع آوری کرده و آتش زدیم.
این عکس را #آقای_افشار از ما گرفت.
بعد از آن ما پشت یک خودرو سوار شدیم تا به #خرمشهر رسیدیم. یکی دو شب در #خرمشهر بودیم که عملیات آغاز شد. #عملیات_عجیبی_بود.
از کسانی که در عکس بالا هستند حدود ۱۴ نفر از آنها به مقام شهادت رسیدند.
#راوی: جانباز مهدی عبدالرزاقی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨قول بده شفیعم باشی
روزهای آماده شدن برای #عملیات_بیت_المقدس بود. #شهید_سعید_امام_جمعه که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد.
همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا میزند و عاشق شده است. اینجا #انرژی_اتمی است جایی که بچهها ساماندهی شدند تا کار #خرمشهر قهرمان را یکسره کنند.
در فرصتی کوتاه #سعید را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم.
گفتم: #سعید قول بده اگر #شهید شدی مرا شفاعت کنی.
او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا...
او در همان عملیات و در راه حفظ آرمانهای اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به #شهادت رسید.
#راوی:جانباز محسن صباغ
#ماندگاران
... ادامه قسمت قبل ...
ساعت ۸ صبح #مادر زنگ زد و گفت: #قاسم دیشب نیامده؛
گفتم: حتماً با بچهها رفته است بسیج. ظاهراً #مادر قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم.
وسط مسیر #تشییع_شهدا بودیم که #مسئول_اعزام_بسیج را دیدم ، زد پشت من و
گفت: #اخوی حالا ما را میگذاری سر کار!!؟
گفتم: چطور؟
گفت: #اخوی شما شناسنامهاش رو آورد اما سنش که مشکلی نداشت!!
گفتم:خب
گفت: خب که خب ما هم #مهر_زدیم و رفت...
گفتم: کجا ؟
گفت: احتمالاً #خرمشهر.
چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم ، نشد که نشد...
چند روز بعد ساعت ۹ صبح و طبق معمول زنگ زدم به #تعاونی_سپاه تا اسامی #شهدایی که قبلا آورده بودند را بپرسم تا برای #تشییع برنامهریزی کنیم.
مسئول تعاون گوشی را برداشت.
بعد از احوالپرسی همیشگی گفتم: اسامی #شهدا رو بگو که من یادداشت کنم؟
گفت: ا ، ا ، ا ، اسم #اخویت هم توی لیست است.
#ماندگاران