#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مار و روحیه رزمندگان
اینجا #موقعیت_پشه در اطراف #هورالهویزه است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده میشدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچهها از یکی از چادرها بلند شد.
مرا صدا میکردند که بروم #ماری را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت #مار و #عقرب دیده میشد ، فقط مرا صدا میزدند که آنها را بگیرم.
آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچهها از ترس نمیدانستند چه کار کنند ، به آرامی #مار را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم #حرکتهای_نمایشی انجام دادم تا بچهها روحیه بگیرند.
آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در #عملیات_والفجر۸ بودند.
در عکس دو طرف من #_عبدالرحمان_عبادی است که در #عملیات_کربلای۴ ، #شهید شد و #رضا_نظرنژاد که سالها اسیر دشمن ظالم بود.
#راوی: کرم قربانی
#ماندگاران
#مصطفی گفت: پدر من میخواهم شما را به #دختر_سه_ساله_اباعبداللهالحسین(ع) #قسم بدهم که مانع رفتن من نشوید.
این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد.
سر و جانم فدای #حضرت_رقیه بشود. #مصطفی تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت.
اول آبان سال ۶۲ #مصطفی رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در #عملیات_والفجر۴ شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم.
شب دوازدهم آبان ماه ، #پدر بزرگوار #شهید_محمود_نوریفرد آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا #شهید میآورند قزوین؟
گفتم: #شُهدا چه کسانی هستند؟
گفت: ای یک سری بچههای هستند.
بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار میکنی؟
گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز میکند.
صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند.
گفتند: آمدهایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفتهایم.
نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ،
گفتند: بین این ۲۱ #شهیدی که آوردهام ، #آقامصطفی هم هست.
#گفتم: صدایتان را بیاورید ، پایین که #مادرش متوجه نشود.
صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم.
اولین #شهیدی که آوردند #آقامصطفی بود.
صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت میخندید. درست مثل خندهای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت.
نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد.
#راوی: سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨خمپاره در سنگر تدارکات
اینجا منطقه #پاسگاه_زید و بعد از عملیات #والفجر_مقدماتی است. ما حدود ۴ ماه در این منطقه مستقر بودیم. گردان ما یعنی #گردان_حضرت_رسول حدود ۳ کیلومتر از خط را تحت پوشش داشت و نیروهایش در آن مستقر بودند.
با توجه به اینکه بنده فرمانده گردان بودم مرتب در حال حرکت بودم و مسیر و نیروها را کنترل میکردم ، هیچ وقت یادم نمیرود در #عملیات_والفجر مقدماتی دشمن که متوجه عملیات ما شده بود ، شروع کرد به بمباران منطقه. در همین حال یک خمپاره ۱۲۰ به #سنگر_تدارکات ما اصابت کرد. تمام #کمپوتها و #کنسروها را تکه تکه کرد و مواد غذایی درون آنها بیرون ریخته شدند.
#آقای_صالحی به محض دیدن این صحنه بلند بلند فریاد زد: ای کاش این خمپارهها به قلب من میخورد.
بچهها وقتی این صحنه را دیدن روحیه خوبی گرفتند اما درست چند دقیقه بعد یک تیر به گردن یکی از رزمندگان خورد که ایشان هم فوراً دستش را روی گردنش گذاشت تا مبادا روحیه ما تضعیف شود و فریاد زد: برای سلامتی امام ، بلند صلوات بفرستید.
#راوی:جانباز فرج الله فصیحی رامندی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨سه همکلاسی مهربان
سال ۶۴ بچهها همه برای اعزام آماده بودند. #عملیات_والفجر۸ در پیش بود و #عاشقان حرم امام حسین سر از پا نمیشناختند. #علیرضا_جوادی ، #امیر_جوادی و #ابراهیم_نوریزاده همکلاسیهای مهربان بودند که همیشه با هم و در کنار هم بودند.
آن روز ما از #سپاه_قزوین اعزام شدیم به #لشکر_عاشورا.
#عملیات_والفجر۸ آغاز شد و #ابراهیم و #امیر با کلاس درس و بحث وداع کردند. #علیرضا هم که توان فراق را نداشت در #عملیات_مظلومانه_کربلای۴ عروج کرد ، درست زمانی که من نیز به #اسارت دشمن درآمدم و سالها در انتظار دیدار ایران سرافراز بودم.
آنها عاشقانی بودند که با سه بال مشترک پر کشیدند تا جاودانه تاریخ بمانند.
#راوی: آزاده رضا نظرنژاد
#ماندگاران