eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ✨مار و روحیه رزمندگان اینجا در اطراف است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده می‌شدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچه‌ها از یکی از چادرها بلند شد. مرا صدا می‌کردند که بروم را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت و دیده می‌شد ، فقط مرا صدا می‌زدند که آنها را بگیرم. آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچه‌ها از ترس نمی‌دانستند چه کار کنند ، به آرامی را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم انجام دادم تا بچه‌ها روحیه بگیرند. آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در بودند. در عکس دو طرف من است که در ، شد و که سال‌ها اسیر دشمن ظالم بود. : کرم قربانی
گفت: پدر من می‌خواهم شما را به (ع) بدهم که مانع رفتن من نشوید. این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد. سر و جانم فدای بشود. تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان سال ۶۲ رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم. شب دوازدهم آبان ماه ، بزرگوار آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا می‌آورند قزوین؟ گفتم: چه کسانی هستند؟ گفت: ای یک سری بچه‌های هستند. بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار می‌کنی؟ گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز می‌کند. صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند. گفتند: آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفته‌ایم. نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ، گفتند: بین این ۲۱ که آورده‌ام ، هم هست. : صدایتان را بیاورید ، پایین که متوجه نشود. صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم. اولین که آوردند بود. صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت می‌خندید. درست مثل خنده‌ای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت. نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد. : سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
🥀 ✨خمپاره در سنگر تدارکات اینجا منطقه و بعد از عملیات است. ما حدود ۴ ماه در این منطقه مستقر بودیم. گردان ما یعنی حدود ۳ کیلومتر از خط را تحت پوشش داشت و نیروهایش در آن مستقر بودند. با توجه به اینکه بنده فرمانده گردان بودم مرتب در حال حرکت بودم و مسیر و نیروها را کنترل می‌کردم ، هیچ وقت یادم نمی‌رود در مقدماتی دشمن که متوجه عملیات ما شده بود ، شروع کرد به بمباران منطقه. در همین حال یک خمپاره ۱۲۰ به ما اصابت کرد. تمام و را تکه تکه کرد و مواد غذایی درون آنها بیرون ریخته شدند. به محض دیدن این صحنه بلند بلند فریاد زد: ای کاش این خمپاره‌ها به قلب من می‌خورد. بچه‌ها وقتی این صحنه را دیدن روحیه خوبی گرفتند اما درست چند دقیقه بعد یک تیر به گردن یکی از رزمندگان خورد که ایشان هم فوراً دستش را روی گردنش گذاشت تا مبادا روحیه ما تضعیف شود و فریاد زد: برای سلامتی امام ، بلند صلوات بفرستید. :جانباز فرج الله فصیحی رامندی
🥀 ✨سه همکلاسی مهربان سال ۶۴ بچه‌ها همه برای اعزام آماده بودند. در پیش بود و حرم امام حسین سر از پا نمی‌شناختند. ، و همکلاسی‌های مهربان بودند که همیشه با هم و در کنار هم بودند. آن روز ما از اعزام شدیم به . آغاز شد و و با کلاس درس و بحث وداع کردند. هم که توان فراق را نداشت در عروج کرد ، درست زمانی که من نیز به دشمن درآمدم و سال‌ها در انتظار دیدار ایران سرافراز بودم. آنها عاشقانی بودند که با سه بال مشترک پر کشیدند تا جاودانه تاریخ بمانند. : آزاده رضا نظرنژاد