#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مانع رفتن من نشوید
پسرم #سید_مصطفی ۱۴ ساله بود که افتاد توی خط انقلاب و در دبیرستان حزب جمهوری اسلامی و انجمن اسلامی فعالیتهای زیادی داشت.
یک روز همه اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن ناهار بودیم. مصطفی که تازه پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود به من
گفت: پدر ما با اجازه شما بعد از ظهر میخواهیم برویم منطقه.
گفتم: شما برای چی؟ #محسن برادرت که #شهید شده ، #مسعود هم که جبهه است. من هم که باید سر کار بروم ، تو نباید بروی، باید بمانی تا #مادرت_تنها نباشد. از طرفی تو هم هنوز پایت خوب نشده است من راضی نیستم و #مطلقاً موافقت نمیکنم.
ناراحتی را کاملاً در چهرهاش دیدم آن لحظه چیزی نگفت ، ۱۰ دقیقه که گذشت.
گفت: پدر ببخشید من #مقلد_امام هستم مقلد شما که نیستم.
گفتم: بله #مقلد_امام هستی اما رضایت پدر و مادر هم شرط است.
گفت: اما امام خودشان فرمودند: که رضایت پدر و مادر شرط نیست.
آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم. با ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت. من هم ناراحت رفتم #مغازه.
چند دقیقهی نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می کند. همین طور که به من نگاه می کرد آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد ،اما داخل نشد.
گفتم:مصطفی اذن دخول میخوای،خوب بیا تو دیگه!
در را باز کرد آمد تو و یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. حالت #مظلومانهای به خودش گرفته بود که نتوانستم تحمل کنم و گریه کردم، رفتم صورتم را شستم و دوباره برگشتم.
#مصطفی گفت:
ادامه دارد...
#مصطفی گفت: پدر من میخواهم شما را به #دختر_سه_ساله_اباعبداللهالحسین(ع) #قسم بدهم که مانع رفتن من نشوید.
این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد.
سر و جانم فدای #حضرت_رقیه بشود. #مصطفی تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت.
اول آبان سال ۶۲ #مصطفی رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در #عملیات_والفجر۴ شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم.
شب دوازدهم آبان ماه ، #پدر بزرگوار #شهید_محمود_نوریفرد آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا #شهید میآورند قزوین؟
گفتم: #شُهدا چه کسانی هستند؟
گفت: ای یک سری بچههای هستند.
بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار میکنی؟
گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز میکند.
صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند.
گفتند: آمدهایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفتهایم.
نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ،
گفتند: بین این ۲۱ #شهیدی که آوردهام ، #آقامصطفی هم هست.
#گفتم: صدایتان را بیاورید ، پایین که #مادرش متوجه نشود.
صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم.
اولین #شهیدی که آوردند #آقامصطفی بود.
صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت میخندید. درست مثل خندهای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت.
نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد.
#راوی: سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
#ماندگاران