eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ✨مانع رفتن من نشوید پسرم ۱۴ ساله بود که افتاد توی خط انقلاب و در دبیرستان حزب جمهوری اسلامی و انجمن اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت. یک روز همه اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن ناهار بودیم. مصطفی که تازه پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود به من گفت: پدر ما با اجازه شما بعد از ظهر می‌خواهیم برویم منطقه. گفتم: شما برای چی؟ برادرت که شده ، هم که جبهه است. من هم که باید سر کار بروم ، تو نباید بروی، باید بمانی تا نباشد. از طرفی تو هم هنوز پایت خوب نشده است من راضی نیستم و موافقت نمی‌کنم. ناراحتی را کاملاً در چهره‌اش دیدم آن لحظه چیزی نگفت ، ۱۰ دقیقه که گذشت. گفت: پدر ببخشید من هستم مقلد شما که نیستم. گفتم: بله هستی اما رضایت پدر و مادر هم شرط است. گفت: اما امام خودشان فرمودند: که رضایت پدر و مادر شرط نیست. آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم. با ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت. من هم ناراحت رفتم . چند دقیقه‌ی نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می کند. همین طور که به من نگاه می کرد آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد ،اما داخل نشد. گفتم:مصطفی اذن دخول میخوای،خوب بیا تو دیگه! در را باز کرد آمد تو و یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. حالت به خودش گرفته بود که نتوانستم تحمل کنم و گریه کردم، رفتم صورتم را شستم و دوباره برگشتم. گفت: ادامه دارد...
گفت: پدر من می‌خواهم شما را به (ع) بدهم که مانع رفتن من نشوید. این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد. سر و جانم فدای بشود. تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان سال ۶۲ رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم. شب دوازدهم آبان ماه ، بزرگوار آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا می‌آورند قزوین؟ گفتم: چه کسانی هستند؟ گفت: ای یک سری بچه‌های هستند. بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار می‌کنی؟ گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز می‌کند. صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند. گفتند: آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفته‌ایم. نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ، گفتند: بین این ۲۱ که آورده‌ام ، هم هست. : صدایتان را بیاورید ، پایین که متوجه نشود. صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم. اولین که آوردند بود. صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت می‌خندید. درست مثل خنده‌ای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت. نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد. : سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)