eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه اربعین بیام کربـــلا ، ممنونت میشم آقـــــ🙏ـــــا ؛ اما اگه قسمتم نبود بیام ، به فدای سرت مولـــــ🥀ــــــا ؛ فقط آقا جواب پچ پچ‌های مردم پشت سرت نوکرت ، با شما آقـــــ😔ـــــا ؛
سلام و ادب رفقا 👋🏻 ان شاالله که حال همگی عالی باشه ❤️ به امید خدا از فردا باز قراره کانال شهید حمید عزیز جان تازه ای بگیره 😊 ان شاالله قرارع چندتا برنامه مختلف داشته باشیم مثل: چله های پیوسته خوشنویسی خیریه معرفی کتاب گوشه از زندگینامه شهید حمید رمان و.... ‼️ممنون میشیم اگر پیشنهادی داشتید اینجا بهمون بگید: https://daigo.ir/secret/1373105548
صدقه اول ماه صفر تاکید ویژه ای شده ان شاالله که فراموش نکنیم و بقیه را هم دعوت به مشارکت در این امر خیر و با برکت داشته باشیم ان شاالله رسمی شهید مدافع حرم حاج حمید سیاهکالی مرادی
از امشب چله زیارت عاشورامون رو شروع میکنیم🌹 ساعت ۲۰:۰۰🕗 هر شب به یک نیت قرارع زیارت عاشورا بخونیم شماهم اگر دوست داشتید پیشنهاد بدید به چه نیت هایی باشه👇🏻 https://daigo.ir/secret/8373478863
ٖؒ﷽‌◉اولیــــن روز چله زیارت عاشورا🌱 به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️ به نیت رفع بلا از سر همه شیعیان 🙏🏻 ‌ؒ
بِسْمِ رَبِّ الرَّحْمٰن🌱
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم 🔹️امروز؛ صفحه پنج قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
صفحه پنج قرآن کریم.mp3
4.07M
📢هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم 🔹️صفحه پنج قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
💥 روز قیامت میگۍ خدایا اشتباه شده من کاراے خوبۍداشتم کـه نیست و گنـاهانی نداشتم کـه هست ‌;جواب میاد حسنات رفت در پرونده کسی کـه غیبتش را کردی و از گناهانش به تو رسید •. ! 😢😉
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
از امشب چله زیارت عاشورامون رو شروع میکنیم🌹 ساعت ۲۰:۰۰🕗 هر شب به یک نیت قرارع زیارت عاشورا بخونیم
ٖؒ﷽‌◉دومــــین روز چله زیارت عاشورا🌱 به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️ و شهید امیرحسین علیخانی🌱 به نیت سلامتی همه بیماران سرطانی🙏🏻 ‌ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸 ❤️رمان لبخند بهشتی ❤️ نویسنده: میم بانو قسمت اول بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد _ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی. با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم +اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟ اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید _مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن. پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم +مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟ دوباره ابروهایش را در هم میکشد _تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن شانه بالا می اندازم +من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود _بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن. بعد در کمد شروع به جست و جو میکند. کاش میتوانستم به این مهمانی نروم. ______________ دل از من برد روی از من نهان کرد خدارا با که این بازی توان کرد؟ حافظ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان لبخند‌بهشتی 💖 نویسنده: میم بانو قسمت دوم مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد . مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند. لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم +الان آماده میشم شما برید . مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود _پس عجله کن بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم . نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد . از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم . وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم _کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم . لبخند عمیقی میزنم +حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود . خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم . به سرعت سوار ماشین میشوم . با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم . در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است . مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام . 〰〰〰〰〰〰〰 《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس سند عشق به امضا شندنش می ارزد》 علی اصغر داوری 🌸🌸🌸🌸🌸
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم ✨
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه شش قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. 💻 Farsi.Khamenei.ir
صفحه ششم قرآن کریم.mp3
5.06M
📢 هر روز یک صفحه قرآن بخوانیم 🔹 صفحه شش قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید
ٖؒ﷽‌◉سومــــین روز چله زیارت عاشورا🌱 به یاد شهید حـمید سیاهــکالی مرادی❤️ و شهید نوید صفری🌱 به نیت اربعینی شدن همه کسایی که میخوان برن کربلا 🙏🏻 ‌ؒ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان لبخند بهشتی💖 نویسنده: میم بانو قسمت سوم تقریبا یک هفته از مراسم چهلم بابا رضا گذشته بود که قرار شد انحصار وراثت انجام شود . عمو محسن سعی داشت تمام اموال را بالا بکشد ولی پدرم سخت تلاش میکرد تا نگذارد عمو محسن به خواسته اش برسد ، ولی به تنهایی نمیتوانست جلودار عمو محسن شود . به همین دلیل با عمو محمود صحبت کرد ولی او در جواب گفته بود _من نمیخام با محسن درگیر بشم تو هم بهتره بیخیال بشی کاری از دست ما برنمیاد . پدرم از این حرف بشدت ناراحت شده بود و در آخر وقتب عمو محسن اموال را بالا کشید پدرم با عمو محمود مجددا صحبت کرد و گفته بود که تصمیم دارد هم با او و هم با عمد محسن قطع رابطه کند ولی عمو محمود اصرار داشت که پدرم این کار را نکند ولی پدرم پاسخ داده بود _اگه این رابطه یک ذره برات ارزش داشت نمیزاشتی کار به اینجا بکشه و محسن هر غلطی دلش میخواد بکنه . با صدای پدرم از خاطرات بیرون می آییم _خب پیاده بشید رسیدیم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . هنوز هم در همان محله قدیمی زندگی میکنند . وقتی به کوچه باریکشان نگاه میکنم تمام خاطرات کودکی ام برایم تداعی میشود . یاد لی لی بازی هایی که باسوگل و دعواهایی که با شهروز میکردم میافتم . بی اختیار لبخندی روی لبم شکل میگیرد . روبه مادرم میگویم _بریم لبخند مهربانی میزند +بریم پدر شیرینی به دست جلوتر از ما حرکت میکند و زنگ در را میفشارد . روبه روی در سفید رنگ خانه یِشان می ایستم و نفس عمیقی میکشم . کمی استرس دارم و دست هایم یخ کرده است . حتم دارم صورتم رنگش پریده . عمو محمود از پشت آیفون تصویریشان (بفرمایید خوش آمدیدی)میگوید و سپس در را باز میکند. 〰〰〰〰〰 هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت فاضل نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان لبخند بهشتی💖 نویسنده: میم بانو قسمت چهارم وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید _میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت . سری به نشانه تایید تکان میدهم +آره ! خیلی زود دیر میشه با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند . 〰〰〰〰〰〰 در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد حسین دهلوی 🌸🌸🌸🌸🌸
بِسْمَ الله الرَّحمٰنِ الرَّحِیم 🌱