5dcb87ff77dbda646d103a73_-8122307876931190149.mp3
8.63M
#مداحی:حاج مهدی رسولی🌷
#روی لب ها نور و قدر و کوثر و طاها
#پیشنهاد مدیریت
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستویکم
《 یازهرا 》
🖇اول اصلا نشناختمش ... چشمش👁 که بهم افتاد رنگش پرید... لبهاش میلرزید ... چشمهاش پر از اشک😢 شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه میکردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه میکردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...😭😭
🔹اون لحظات و ثانیههای شیرین ... جاش رو به شومترین لحظههای زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجهگرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشمهای علی شکنجه کنن ...😔
🔶 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشمهای علی👀 شکنجه میکردن ... و اون ضجه میزد و فریاد میکشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمیشد ... 🍃✨
با تمام وجود، خودم رو کنترل میکردم ... میترسیدم ... میترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشمهام به علی التماس میکردم ... و ته دلم❤️ خدا خدا میگفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجاتمون ... به خدا التماس میکردم به علی کمک کنه ... التماس میکردم مبادا به حرف بیاد ... التماس میکردم که ...✨🍃
🔻بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...💥🔥
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
آنڪه به بیداری خدا ایمان دارد
شب را آسوده می خوابد ...
#آرامبخوابــــــــــــــ
#شبتون پر از یاد خدا💛
@modafehh
محبوب من!
شما نباشید، همهی بغضهای جهان
در گلوی من استــــــــــــــ...
•محمدصالحعلا
#آنیمرابهحالخودوامگذار
@modafehh
نماهنگ _ مادر غمخوار.mp3
3.92M
سلام خدمت شما خوبان🌷
#نظرات
#انتقادات
#پیشنهادات و ارسالی ها
درخدمت شما بزرگوارن هستیم🙏
سپاسگذاریم از حضور سبزشما عزیزان 🌱
👇👇
🆔 @khadem_sh
#اکنون گلزار شهدا🌷
#دعاگویتان هستیم✨
یک شب برفی ❄️
کنار شهدا جان🌹👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستودوم
《 علی زنده است 》
🖇ثانیهها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید ...
🔹ما همدیگه رو میدیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجههای سختتر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد ... فقط به خدا التماس می کردم ...🍃✨
✨- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
🔹بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانیهای سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزءشون بودم ... 🌺
⛓⛓از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها ... و چرک و خون میداد ...
🔸بعد از 7 ماه، بچههام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... ✨😍
بچههام رو بغل کردم ... فقط گریه میکردم ... همهمون گریه میکردیم😭😭 ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
163068817.mp3
10.99M
#سید رضا نریمانی🌷
#این شعرو خیلی باید با دقت گوش بدید
دوره ی اخرُالزمونه هر کی . . .
@modafehh
تلنگر
کاش گناهان ما مثل گناهان
شهدااا
ترک نماز شب و دیر شدن نماز اول وقت بود ...
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستودوم
《 علی زنده است 》
🖇ثانیهها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید ...
🔹ما همدیگه رو میدیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجههای سختتر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد ... فقط به خدا التماس می کردم ...🍃✨
✨- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
🔹بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانیهای سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزءشون بودم ... 🌺
⛓⛓از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها ... و چرک و خون میداد ...
🔸بعد از 7 ماه، بچههام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... ✨😍
بچههام رو بغل کردم ... فقط گریه میکردم ... همهمون گریه میکردیم😭😭 ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستوسوم
《 آمدی جانم به قربانت 》
🖇شلوغیها به شدت به دانشگاهها کشیده شده بود ... اونقدر که اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس میخوندم ... 📚
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد ... 🍀
🔸التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...🌺🍃
صدای زنگ🛎 در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
🔻علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که میلنگید ... 😔
🔸زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی میکرد ... میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...🙁
🔹من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمیفهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 😐🙃
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
🔻- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...✨
🔸علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...😳
- مریم مامان ... بابایی اومده ...🍃
🔹علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشمها و لبهاش میلرزید ... دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...😭
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...🍹
🔹چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست😭 و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه میکرد ... 😭
🔸من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سالهام ... به سختترین شکل میگذشت ... ⚡️
🔻بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😔😭
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
واقعاً منتظری؟
یا...
مشکلاتِ امامت،
به تو هیچ ربطی نداره؟
یا اونقدر به خودت گره خوردی،
که امامت، هیچ سهمی از زندگیت نداره؟
#صادقانه بگو؛
#واقعا_منتظری؟!
@modafehh