خدايا مرا به راه ره يافتگان بدار.
و تلاش تلاش گران را روزى ام فرما.
و مرا از بى خبران دورشده قرار مده.
و روز جزا آمرزشت را نصيبم كن.
فرازهايي از دعاي ماه رجب
+بی خبر ِ دور شده...
چه وصف ِ ترسناکی؛
@modafehh
درددل.mp3
3.06M
این مداحی داخل گوشی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی بوده
پیشنهاد ویژه💚
☝️☝️☝️☝️
@modafehhh
ای شهدا ....
در این سرگشتگی و حیرانی زمانه
ما را تنها نگذارید
ای رهیافتگان کوی خدا ....
گم شده ایم در ظلمت
به نور هدایت شما محتاجیم
#شهید_حمید_محمد_رضایی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_زکریا_شیری
#کاش_برگردی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
@modafehh
شهید یعنی:
بخیر گذشت،
نزدیک بود بمیرد..؛
@modafehh
➖➖➖➖🔰🔰🔰➖➖➖➖
🚨 #مسلمانان_هند_را_بهتر_بشناسید‼️
@modafehh
#یا_زینب_ڪبرے_س🏴🍂
تمام زندگےاش بود وقف نام #حسین
حسین نیز دلش وقف نام #زینب شد
نگو #اسیر شده،این ڪمال بےشرمیسٺ
تمام ڪوفہ اسیر #ڪلام زینب شد
#شریڪةالحسین🍁❤️
#کلنا_فداک_یا_زینب🕊
#وفات_حضرت_زینب(س)🏴
#تسلیت_باد🥀
@modafehh
◇[داستان نسل سوخته]
#قسمت_سوم👇
📖این داستان 👈 #پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با #رفتار_شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍...
این تحسین برام واقعا #ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و #ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت 😯...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 #قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭
#ادامه_دارد...🍃
@modafehh