#سلام_مولا_جانم♥️
🌸آن روز که ما را ز گِل خام سرشتند
🦋در مدرسه ی عشقِ شما نام نوشتند
🌸چون روز ازل نام مرا شیعه نهادند
🦋جز عشق تو "#مهدی" دگرم هیچ ندادند.
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
@modafehh
یک شنبہ: ناهار: مادر جانـ ؛ حضرت زهرا (درود خدا بر او باد )
شـام : غـریـب مدیـنہ ؛ امام مـجتبے (درود خدا بر او باد )
@modafehh
4_6039850841500811554.mp3
17.12M
.
.
اَیـنَاَلْرَجَبیونْ
.
.
آیا وقتش نشده که برگردی بنده یِ خوبِ من:)؟
#مطمعنباشینشیطوندوستندارهشمااینصوتروگوشکنین♥️
#توبه
#پیشنهاد مدیریت✨
@modafehh
میگويند دستها را بايد شست؛
راست میگويند!
از هر چه غير توست،
بايد دست شست...!
يا صاحب الزمان (عج)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@modafehh
🔺🌸🔺
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
#قسمتــــ_دوازدهم۱۲
این داستان⇦: #شرافت↯↯
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...😐
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐
ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای #دفاع_از_مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...😥
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- #تن_آدمی_شریف_است،
#به_جان_آدمیت ...
#نه_همین_لباس_زیباست،
#نشان_آدمیت ...👌
⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️
#ادامــــــہ_دارد...
@modafehh
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته
#قسمتــ_سیزدهم۱۳
🌸این داستان ⇦ #رقابت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ امتحانات ثلث دوم از راه رسید😐 ...
توی دفتر #شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ...
- #پسرم_اعتقاد_داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه👌 ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... #توی_اخلاق ... توی #کار و #نماز ...
👈این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... #رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...😐
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد🤔 ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود😖 ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...☹️
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...😳
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس #رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با #غرور😏 از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...😐
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله #امام افتادم ... اگر تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران 😞... چی کار کردی؟ ... کار #حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...😟
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه #حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...😰
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری🙁 ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...😕
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...😭
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...😭😰
.
#ادامــــــه_دارد....🌴🍁
@modafehh
🍃🌸تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست ؟
در جوابم این چنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانه اند
عشق در دست حسین بن علی ست... ا
السلام علیک یااباعبدالله الحسین
#صبحتون_حسینی
@modafehh
هر روز ، غذای نذری🍽
دوشنبه ها
ناهار☀️: سالار زینب ، سیدالشهداء (درود خدا بر او باد )
شام🌙: زینت عبادت کنندگان ، امام سجاد(درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
۲۰۱۵-۰۱-۲۲_۱۹_۲۵_۵۰.mp3
806.4K
بزار بیام حرم میخوام شهید شم 😭😭😭😭😭
❤️ صدای آسمونیه شهید سیاهکالی کجایی میوندار خیمه 😭😭😭
💐 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احساس می کنم که گم شده ام ...
شهداء می شود تفحصم کنید
گم شده ام...درکجا نمی دانم...
بیش از همه در خودم...
شما را به آن سربندهایتان تفحصم کنید...
آخرکه چه؟
مگر نه این است که از خاک آمدم ک به خاک
می روم؟
پس چه بهتر که خاکی بروم
دیگر تحمل ندارم
قلبم پر از حب دنیاست
چشمانم که هنوز گریان است
دستانم هنوز به سوی شماست
پاهایم هنوز در راهتان است
گوشهایم هنوز نوایتان را می شنود
پس تا دیر نشده به داد این تن برسید...
شهدا تفحصم کنید
شمارا به سربندهایتان قسم تفحصم کنید
@modafehh
#اکنون گلزار شهدا🌷
آیت اللہ جوادےآملے :
ما براے اینڪہ از دعاے شهدا برخوردار باشیم، باید در مسیر آنها حرڪت ڪنیم و بدانیم،دعاے شهدا، جزو دعاهاے مستجاب است...
#رفیقشهیدم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چــهاردهــم۱۴
👈 این داستان ⇦ #تاوان_خیانت
🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔
- حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ...
بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...
- #خدایا ... من می خواستم برای تو #شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... #من_رو_ببخش ...😭
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم...
- #خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... #عزت_من_از_تو_بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔
و در زدم ...
👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐
- تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔
- آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️
سرش رو انداخت پایین ...
- کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️
بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ...
- برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕
اما بعدش ترسیدم ...
- اگر #شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ...
#ادامــــہ_دارد...🍃🍃
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پانزدهم۱۵🔻🔻
👈این داستان⇦ #امتحان_خدا_یا...؟
ــ~~~~~~~~~~~~~
✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢
معلوم بود خسته و بی حوصله است ...
- یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️
چند لحظه مکث کردم ...
- مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان #گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣
#امتحان_خدا؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ...
- آقا ما تقلب کردیم ...😥
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯
- برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢
چرخیدم سمت مدیر ...
- ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔
آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆...
- همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون...
همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒
- آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ...
- عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟
سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️
.
#ادامه_دارد...🍃
@modafehh
باور دارم
یکی از همین صبح ها
که بی هوا و خسته چشم باز کنم
بوی نرگس در همه عالم دمیده است...
سلام،امام زمانم...آمدن برازنده ی توست🌸🍃
@modafehh
هر روز ، غذای نذری🍽
سه شنبه ها
ناهار☀️: باقر العلوم ، امام محمدباقر (درود خدا بر او باد )
شام🌙: شیخ الائمه ، امام صادق (درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁