eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
@maddahi14_مداحی۱۴_X_محمدرضاوحسین(3).mp3
6.51M
شب های جمعه دلم غرق آهه 🍂با ناله میگه بُنیَّ بُنَیَّ این کشته لب تشنه و بی گناهه🍂 @modafehh
فدای ذرّه ذرّه خاکِ پایت شب جمعه ست! دلتنگم برایت یکی را زائرِ شش گوشه کردی یکی را کُشت داغِ کربلایت! حسینی💚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی عـطر یار دارد جمعه ها وعـده دیدار دارد جمعه ها جمعه ها دل یاد دلبر می‌کند نغمه یاابن‌الحسن سر می‌کند @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز ، غذای نذری🍽 جمعه ها ناهار☀️:امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد ) شام🌙: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) 🍂🍁🍂 @modafehh 🍁🍂🍁
از اعضاء🌷👇👇 از فعالیت بچه های شهر اقبالیه گروه جهادی شهید ذکریا شیری
💚 جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو  بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو  بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد  دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو  تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا  هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو  چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من  راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو سالها می شود از خویش سؤالی دارم  من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم  من از این زندگیم سود نبردم بی تو گذری کن به مزارم به خدا محتاجم  من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو 🌷 @modafehh
••• کاشْ دَرْ صَدْرِ خَبَرْهایِ جَهانْ گُفتِه شَوَدْ عاقِبَتْ جُمعه شُد و حَضرَتِ مَهدی آمَدْ..؛ . ✨ modafehh
. اِلهی هَب لی قَلباً یُدنیهِ مِنکَ شُوقُه!✨ خدایا قلبی به من عنآیت کُن کہ:⇣ اشتیاقش را بھ تو نزدیک کند! ! @modafehh
ای از حمید اقا💜 حمید اقارابنده ازبدوتولد میشناشم چون مادرشون دخترخالمه همیشه بهم میگفتیم پسرخاله من درگوش حمیداقاوبرادرش اذان واقامه گفتم برادرهای دوقلوی بهم شبیه بودند بقدری شباهتشان زیادبود که فامیل برایشان سخت بود بدانند کدام حمیدوکدام سعید هست ولی من همیشه تشخیص میدادم خاله ام ودختر خاله ام که مادر بزرگوارشهید هست می فرمودند شماچگونه تشخیص میدهید الان هم مادرشهید یادش هست همیشه این نکته رایاد اوری میکند بچه های دخترخاله ام همگی مومن ومودب هستند اینو همه فامیل میدانند حمید اقاگل سرسبدبودند پدربزرگوارشهید هم ازهم رزمان زمان جنگ مابودندحمیداقامتولدبعدازجنگ بودند واقعاحمید اقابهترین بودند خداانتخابش کردونزدخودش برد این جهان برایش کوچک بود، رازتشخیص رابعدازشهادت حمید اقابه مادرش عرض کردم گفتم یادتون هست به حمیداقامیگفتم نوربالا می‌زنی واقعاحمیداقانوربالا میزد بالای پیشانی کنارابرویش همیشه نورانی بود راوی: از اقوام شهید🌷 @modafehh
کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید 🌹🌸 @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 12.mp3
7.63M
🔊نمایشنامه 2️⃣1️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 07:50 دقیقه @modafehh
خاطره ای از حمیدآقا❣ شبها گاهی بچه ها خسته بودن....حمید جان هم که خیلی کار میکرد خسته بود ولی بلند میشد و میگفت شما استراحت کنید من میرم گشت!!!!! سوریه رو حفظ بود از بس گشت میرفت و با گروه عملیات بود در خط @modafehh
🔻 و دوم ۴۲ 👈این داستان⇦《 خدانگهدار مادر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...🔒 استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...😔 - یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه❓ ... از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...📿 و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود و می خواست از شرم خلاص شه ... یا ... محکم ایستاد ...👤 - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...👌 و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...👥 برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...📂 دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام ۱۹/۵ شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...🤓 ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...✋ - پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد ۱۵ سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...💝 مادرم با اشک رفت😭 ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🌸✨ @modafehh
🔻 و سوم ۴۳ 👈این داستان⇦《 بیدارباش 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...✨ خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...🛌 اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ 🍲 هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم 👀... چیزی لازم داره یا نه ... شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...✔️ نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...🤔 فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی📿 می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...☺️ خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن😁 ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...❗️ و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد😳 ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...😴 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💫💠💫 @modafehh