eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•غروب جمعه، دلای بیتاب💔 غروب جمعه. لحظه استجابت دعا ما رو یادتون نره 🍃🌹🍃🌹 @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 خدای دوزاری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ... - کجا؟ ... تازه وسط بازیه ... - خسته شدی❓... 🔹همه زل زده بودن به من ... - تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می‌خونه و برمی‌گرده ... 🔸چهره‌هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...✨🍃 فرهاد اومد سمتمون ... - من، خدا بشم❓ ... 🔻جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ... - برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می‌گرفت ...😖😵 ▫️بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...✨ 🔸وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ... بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ...سینا اومد سمتم ... 🔹به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می‌خواد واسه بچه‌ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...😱 💢خندیدم و زدم روی شونه‌اش ... - قربانت ... ولی اگه نخوابم نمیتونم از اون طرف بیدار بشم... 🔹تا چشمم گرم می‌شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می‌شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر میکرد ... استاد قصه گویی بود ...👌 💠من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می‌شد چند قدمیت رو ببینی ... 🍃✨وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ‌های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ... 🔹نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 تیله‌های رنگی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می‌شد ... - تو چقدر نماز می‌خونی ... خسته نمیشی❓ ... 🔹از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ‌های صخره‌ای کنارم ... 🔸یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می‌گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی⁉️ ... 🔻چند لحظه سکوت کردم ... - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه‌ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می‌دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ... 💢با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می‌کنه ...🤔 🔹آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی‌های صحرانشین آفریقا از وجودش بی‌خبر بودن ... اولین گروه‌های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می‌دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ... شیشه‌های کوچیک رنگی ...😳 🔸رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه‌های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه‌های تیله‌های شیشه‌ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی‌ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن‌هاشون رو ... با تیله‌ها و شیشه‌های رنگی عوض کردن ...😱😱 🔻نگاهش خیلی جدی بود ... - کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ... 🔹این بار بی مکث جوابش رو دادم ... - دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ... 💢فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش‌تر رو فدای یه مشت تیله کنی ... 🍃این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی‌کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می‌کنه که خواب رو از چشم‌هات می‌بره ...🍃✨ 💠سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره‌اش رو درست تشخیص نمی‌دادم ... فکر می‌کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ...😳🤔 🔸در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...🍃✨ 🔹بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ... 🔻یهو بحث رو عوض کردم ... - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ .... ⚡️مثل برق گرفته‌ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می‌گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...🍃 🍀نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ... نیت می‌کنی ... یه رکعت نماز وتر می‌خوانم قربت الی الله...🍃✨ 😍و ایستادم به نماز ... فکر می‌کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ... 🔹به ساده ترین شکل ممکن ... ۵ تا استغفرالله ... ۱۴ تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ... ❤️و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...🌸🌸 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
" اۍ : یاد دارید ساده امـّا بۍ ریا ! داشتیـد در سر هـواۍڪربݪـا... ؟! "🌙 🌼 @modafehh 🌼
🌷___🌷 بسم رب الشهدا 🌷___🌷
🌷 دلتنگـــــ تر می شویمـ ....💔 با دیدن لبخندهایے ڪہ جاماندن را بیشتر بہ رخمان مے کشند.... 🌷 @modafehh 🌷
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد) @modafehh
💔 انقطاع یعنی از همه کس بِبُری بفهمی غیر خدا به دردت نمیخوره بفهمی برای غیر خدا خلق نشدی بفهمی هیچکی به اندازه خدا هواتو نداره بفهمی تو تاریکی قبر غیر خدا تنهات میذارن.. اینارو که دونستی و باور کردی حالا بگو من جزتو کسی رو ندارم..! هدیه نماز اول وقت به نیت: ❣شهدای گمنام❣ @modafehh
💍 فیروزه، سنگ بینایی ✍ امام صادق علیه السلام پیرامون فضیلت انگشتر فیروزه می فرماید: فیروزه مایه مسرت خاطر زنان و مردان مؤمن می شود و نور چشم را تقویت می کند و سینه را گشاده می سازد و بر نیروی دل می افزاید. 📚 جامع الأخبار، ص ۱۳۵ 🍏 @modafehh 🌿
🍀هر کجا هستید 🍀حالِ دلتون سبز 🍏🍃🍏🍃🍏 @modafehh
. . حآج حسین یڪتا : هنوز گیرِ یِ قرون دوزارِ شهوٺ این دنیاییمـ💔 ڪه یڪے بیاد نگامون ڪنه‍🍃 امّا شهدارو شهوٺ ِ مے خشڪوند؛ ڪه یوسف زهـرا[عج]نگاشون ڪنه. 🍃 @modafehh 🍃
آیت الله مجتهدی : ⏪اگر دیدی نمازتان به شما لذت نمیدهد قبل از تکبیر و شروع نماز بگویید : "صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)" آن نماز دیگر عالی میشود...💔 هدیه نماز اول وقت به نیت: 🍃حضرت خدیجه سلام الله علیها🍃 @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 الهام نیامد؟! 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...😍 🔹مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... 🔸از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه‌اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می‌شد⁉️... 🔻به هر کسی که می‌شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ...🌸 🔹هر بار که تلفنی باهاش حرف می‌زدم ... خیلی پای تلفن گریه می‌کرد 😭... مدام التماس می‌کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می‌خوام پیش شما باشم ... 🔸مادرم پای تلفن می‌سوخت ... و من هر بار می‌پریدم وسط و تلفن رو می‌گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می‌آوردم تا می‌خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی‌کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... 💢حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی📞 از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... ❤️دل توی دلم نبود ... علی‌الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می‌تونم باهاش صحبت کنم❓ ... ▫️دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... 🔻مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز🛩 میان مشهد ... ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش ... 💢جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن⁉️ ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 دسته گل 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت‌های کودکانه‌اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ‌تر شده بود ...👧 🔹توی سالن بالا و پایین می‌رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...💔 🔸پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می‌اومدن ... از دور، چشمم بین‌شون می‌دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می‌اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ‌تر از اون دختر بچه ریزه میزه‌ی سیزده، چهارده ساله قبل می‌اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می‌رسید ...😍 🔻مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم‌های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل‌های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...💐 💢برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی‌دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می‌کرد⁉️... 🔹کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...💐 🔸چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... ▫️سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...😳 🔻حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... 💢دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...😳😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
ارباب✋ ♥️قلبِ مرا هواے تو اِشغال میڪند 💫با هر سلام با حرمٺ حال میڪند ♥️دارم یقین ڪه حضرٺِ عالے جنابِ عشق 💫ڪرببلا نصیب من امسال میڪند 🌷 🌷 @modafehh 🌷
یک شنبہ: ناهار: مادر جانـ ؛ حضرت زهرا (درود خدا بر او باد ) شـام : غـریـب مدیـنہ ؛ امام مـجتبے (درود خدا بر او باد ) ┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
💔 🌿🌼وقتی به نماز رو بیاری، خدا به تو رو میکنه . ❌اما وقتی از نماز رو برگردونی، خدا ازت رو میگردونه.😔 نماز اول وقت به نیت: شهید حمید سیاهکالی مرادی❤️ ❤️ @modafehh ❤️
✅ نان ✍نان جو بهتر از نان گندم است. نان جو، نان انبیا و نیکان است. نان برنج ( که امروزه مرسوم نیست. ) بیماری را از بدن خارج می کند، درمان اسهال است و چاق کننده خوبی است. توصیه ها جهت مصرف نان: همانند درندگان که نان را بو می کنند، انسان نباید نان را بو کند. زمانی که نان بر سر سفره قرار داده شد، دیگر منتظر چیزی نباشید و با نان شروع کنید و حالت گرسنگی را با نان کم کنید. نان را تا می توانید به تکه های کوچک تری برای خوردن تقسیم کنید؛ چرا که با هر قرص نانی برکتی است. خمیر نان، باید خودش برسد و پف کند. ( با مواد دیگری نباید این کار را کرد. ). از قرض دادن نان یا خمیر نان خودداری نکنید که فقر می آورد. @modafehh 🍃
من زندگی را دوست دارم ولی نه آن‌قدر که آلوده‌اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم...! "شهید مصطفی چمران" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @modafehh
کمی لبخند .....😌 🔹تعطیلی پنج شنبه‌های مدارس حذف میشود! واکنشِ... ۱) بچه‌ها ۲) معلم‌ها ۳) والدین ...😂✋ 🌸 @modafehh 🌸
می دانی؟ دلم از تابوت ها💚 میخواهد از این ها که عطر عشق می دهند🕊 اما چه کنم که نه من لایق شهادتم😭 و نه این تابوت ها برای گم شده ای چون من جا دارد 💠مرا به قصد شهادت دعا کنید 💠 ای شهادت ...... @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 آدم برفی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه‌گیر شده بود... با کسی حرف نمی‌زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...😔 🔹الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی‌شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می‌دادم ... مغزم دیگه کار نمی‌کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می‌شناختم ... دیگه مغزم کار نمی‌کرد ... 🍃✨خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...😔 🍀بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، رأس شش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگهای درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده‌ای توی سرم جرقه زد ...❄️⚡️ 🔸سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می‌کرد ... - هنوز خوابه؟ ... - هر چی صداش می‌کنم بیدار نمیشه ...😴😴 💢رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...😲 - من نمی‌خوام برم مدرسه ... 🔻با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ...☃☃ 🔹زل زد توی چشمهام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله‌ات رو ندارم ...😔 🔸اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برفها ...❄️❄️ 🔻پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...😵😲 💢این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می‌کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...😃😬 🍃✨الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
🔻 👈این داستان⇦《 اعلان جنگ 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ... اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁 ❄️🌨امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می‌باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می‌شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده... 🍃یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می‌خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...❄️❄️ 🔸حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می‌گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف‌ها ... جیغ می‌زد و بالا و پایین می‌پرید ...😵 🔻خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ...😲 🔹و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه‌ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...❄️ سومی رو در حالی که همچنان جیغ می‌کشید ... جاخالی داد ... 🔸سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😴😴 🔻گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...📚 💢الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف‌ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...❄️ 🔻تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله‌های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می‌شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دستکش و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف‌ها بالا و پایین می‌پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...👨‍🚒 🚨از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه‌هاش ...✌️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ @modafehh
من دعا میکنم و همه با هم امین بگیم به حق اقا امام زمان عج شاید یکی توی این اعضا بود به حق نفسش دعای ما هم برآورده شد ..... ان شاءالله روزی همه بشه زیارت آقا امام حسین علیه السلام🤲🏻 ان شاءالله روزی همه بشه شفاعت آقا امام حسین علیه السلام🤲🏻 دعا میکنم ان شاءالله امشب همه تون خواب کربلا ببینید🤲🏻 شما هم اگه لایق دونستید این دعا برا ما بکنید....... نماز شب به نیت امام حسین علیه السلام♥️ یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج آقا دولابـی: هنگامی که به یاد امام حسین(ع) می افتید ،تردیدی نداشته باشيد که آن حضرت هم بیاد شماست. @modafehh
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد) شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد) ┅═══✼ @modafehh ✼═══┅