#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلوشش
👈این داستان⇦《 خدای دوزاری 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی❓...
🔹همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو میخونه و برمیگرده ...
🔸چهرههاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...✨🍃
فرهاد اومد سمتمون ...
- من، خدا بشم❓ ...
🔻جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو میگرفت ...😖😵
▫️بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...✨
🔸وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ... بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ...سینا اومد سمتم ...
🔹به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش میخواد واسه بچهها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...😱
💢خندیدم و زدم روی شونهاش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمیتونم از اون طرف بیدار بشم...
🔹تا چشمم گرم میشد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند میشد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر میکرد ... استاد قصه گویی بود ...👌
💠من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما میشد چند قدمیت رو ببینی ...
🍃✨وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگهای بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
🔹نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh