دوستانی که برنامه ای رو میخوان انجام بدن......🌸
و تا جمعه هم تموم نمیشه اشکال نداره تا هر زمان که شد
ان شاءالله از همتون قبول باشه
💐💐💐💐💐💐💐
ان شاءالله زیارت امام رضا علیه السلام نصیب همه تون بشه
🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
منتظر بقیه هم هستیم ....
حتی صلوات ........
@khadem_sh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوشش
👈این داستان⇦《 بی تو میمیرم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم میلرزید ... به حدی که حتی نمیتونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران❓ ...
🔸بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭
🔹سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون میزد ... گوشی از دستم افتاد ...📞
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پلهها رو یکی دو تا میپریدم ... آخریها را سُر خوردم و با سر رفتم پایین ...🤕
🔻از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانهها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا میموندم ... و این صدا توی سرم میپیچید ...
- کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😭
🔹خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمیتونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...🍃✨
🔸رسیدم به شلوغیها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، میرفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...😳😭🌷
🔻دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشکهام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست دادهها موقع تدفین ... گریه میکردم...😭 چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
🔹سوز سردی میاومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمیکردم ...💨
🔻کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...⚡️⚡️
🔸- یه عمر میخواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...😳😭
💢اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
🔻تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
🔹عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوهها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی میشن ...
🔸پام سمت حرم نمیرفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
🔻رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچهها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر میشدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفتهتر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...😔😔
💢تا آروم میشدم ... دوباره وجودم آتش🔥 میگرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...😭😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوهفت
👈این داستان⇦《 عطش 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچکمون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز میایستادم ...😭
🔹نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمیرفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم میآوردم دوباره بغضم میشکست ...😭😭
🔸- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم مینویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم مینویسن ولی ... یا از اونهایی که ...😔
🔻روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو میسوزوند ...
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه میخوندم ... روضه حسرت ...😭
که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دورهام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
🔹نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته میشد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاشهام برای موندن ... و چشمـهام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...🤒😑
🔸چشمهام رو که باز کردم ... تشنه با لبهای خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که میدویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمیشد ... زبانم بسته بود و حرکت نمیکرد ...
🔻توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا ...🍃✨
🔸مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه میکردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...
امید تازهای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدمهام تندتر میشد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...😳
🔹با لبخند به چهره خراب و خستهام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ...😊🍃
🔹نگاه کردن به چهرهاش هم وجود آشفتهام رو آرام میکرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ...😓😞
🔻با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار❓ ...
💢صورتم خیس شد ... فکر میکردم چشمهام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...🍃✨
🍀و با دست به یکی از خیمهها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مردهای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ...🏃 از بین خیمهها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشمهام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمیدید ...🍃✨
🌺پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمهام ...
دستی شونهام رو محکم تکان میداد ...
- مهران ... مهران ... خوبی❓ ...
🔹چشمهام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجهام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...😲
🔸خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...🍃
🔸توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی میکردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود❓ ...😳😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۞﴾﷽﴿۞
💔
دل اگر دور تو گردید،
ندارد حیرت
گندم از دست تو خورده است
و کبوتر شده است!
#یا_امام_رضا
#یاربیدستیامامامرضا
@modafehh
چــهارشنبہ: ناهار : بابـ الحوائج؛امام کاظـــم (درود خدا بر او باد)
شـام :شـمس الشـموس ؛امام رضا(درود خـدا بر او باد)
═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقا که رئوف بودن برازنده شماست...
امام رضا(ع) از زبان آیت الله مجتهدی...
خودتو محک بزن
ببین چقدر شبیه امام رضا فداشون بشم هستی
@modafehh
✍جایگزین قند و شکر سفید
💠توت
💠خرما
💠کشمش های متنوع
💠مویز
💠انجیر
💠عسل
💠شیره خرما
💠شیره توت
💠شیره انگور
✅مصرف شکرسرخ همانند اجدادمان
🍏 @modafehh
•﷽•
اگر دلتان برای امام زمان(عج)تنگ شد؛
به صفحات قرآن نگاه کنید...
#آیت_الله_بهجت(ره)🌱
@modafehh
🏴 پیام تسلیت درپی جانباختن تعدادی از مردم در حادثه تلخ آتش سوزی
درپی حادثهی بسیار تلخ آتشسوزی در یکی از مراکز درمانی تهران که به جانباختن جمعی از شهروندان انجامید حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی با صدور پیام تسلیت، دستگاههای مسئول را موظف کردند ضمن بررسی موضوع، تدابیر لازم را برای کاستن از آسیبها و خسارتها بکار گیرند.
متن پیام رهبر معظم انقلاب به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
حادثهی بسیار تلخ آتش سوزی در یک مرکز درمانی را که به جانباختن تعدادی از مردم عزیزمان انجامید به خانوادههای مکرّم آنان صمیمانه تسلیت عرض میکنم و تسلّا و آرامش قلبی آنان و رحمت الهی برای درگذشتگان را از خداوند متعال مسئلت میکنم. دستگاههای مسئول باید همهی تلاش خود را برای جلوگیری از وقوع چنین حوادث دلخراش و نیز تدابیر لازم برای کاستن از آسیبها و خسارتهای آن بهکار گیرند و مانع چنین ضایعات بیجبرانی شوند. بررسی درست این حادثهی مرکز درمانی نیز باید بهوسیلهی دستگاههای مسئول سریعاً انجام گیرد.
سیّد علی خامنهای
۱۱ تیر ماه ۱۳۹۹
@modafehh
•﷽•
جوانها به شما توصیه میکنم؛
اگر میخواهید هم دنیا داشته باشید
هم آخرت، #نماز_اول_وقت بخوانید...!
#آیت_الله_مجتهدی(ره)🌱
#دم_اذانی
نماز اول وقت فراموش نشه
ما رو هم دعا کنید .....
🍃 @modafehh 🍃
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتوهشت
👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎کابووسهای من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم میبرد ... با وحشت از خواب میپریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓
🔹بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله میکنی❓ ...
🔸با چشمهای خیسم، چند لحظه بهش نگاه میکردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...😭
🔻و دوباره چشمهام رو میبستم ...
اما این کابووسها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا میموندم ... هر بار که چشمم رو میبستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😔😔
💢هر بار خبر ظهور میپیچید ... شهدا برمیگشتند ... کاروانها جمع میشدند ... جوانها از هم سبقت میگرفتند ... و من ... هر بار جا میموندم ... هر بار اتوبوسها مقابل چشمان من حرکت میکردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمیرسید ... با تمام وجود فریاد میزدم ...😵😵
🔸دنبال اتوبوسها میدویدم و بین راه گم میشدم ...
من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خوابها ...
کابووسهای من بود؟ ... یا زنگ خطر❓🚨...
🔻هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلولهای وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...😔
علیالخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
🔹مسجد، با بچهها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد 📱... ابالفضل بود ...
مهران میخوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایهای بیای❓ ...
🔸بعد از مدتها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینهاش چقدر میشه❓ ...
🔹- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😍
🔻خندید ...
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...🍃✨
🔻ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوسها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
🔸تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوسها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ...
💢مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا میکردم ... یا گوشیم زنگ میزد📱 ... یا یکی دیگه صدام میکرد ... اونقدر که هر دفعه میخواستم بخوابم ... علی خندهاش میگرفت ...😂
جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی میافته ...
🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمیخواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨
✔️پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...🌸
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتونه
👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سریع، چشمهای خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...😞
🔹خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشمهام عبور میکرد ... جادههای منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...😳
🔸چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭😭
🔻- آقا جون ... این همه ساله میخوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا میبری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...🍃✨
💢وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه❓...
🔹از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاکها گم کردم ... ضجه میزدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامتون خورده ... من بدبخت چی❓ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه❓... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بینوا بکنید ... منی که چشمهام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا میمونم ...😔😭
🔸به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه میکردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونهام...
چی کار می کنی پسر❓ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...😳
🔻کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیکترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد میزدم ...😵
💢بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...❤️
🔸چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم میاومدن ... با دیدنم ساکت میشدن ...😐
🔹از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
🔻دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونهام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...😳
- بچهها ... میخواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
🔻جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...🌷
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود❓ ... لحظه لبیک من و ، جان شود❓ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh
گمون کرده بودم دلم عاشقه 💔
نشون دادی اما که عاشق تری ❤️
یقینا شهادت برازندته🍂
یقینا تو این راه لایق تری .....
چه رفتن چه برگشتی داشتی 🥀
آهای کربلایی کجا اومدی؟
تو جات آسمونه عزیز دلم .....
آهای کربلایی کجا اومدی🥀
@modafehh
ای شهدا ..
هر صبــح؛ زندگى
براى ادامه پيدا كردن،
به دنبالِ بهانه ميگردد🌱
و چه بهانه اى
زيباتر از نگاهتان😍❤️
@modafehh
حضور مادر عزیز و بزرگوار شهید مدافع حرم زکریا شیری (از همرزمان شهید حمید)در برنامه تلوزیونی استان قزوین🌸🍃
در برنامه تلوزیونی طوبی امشب راس ساعت ۲۱
🌸 @modafehh 🌸