نیاز بہهیچ زبان شاعرانہاے نیسٺ
فقط رَبَنـا آتِنـا فِے دنیا
ڪربلا...ڪربلا...ڪربلا
باز هم زائرتان نیستم از
دور سلام ارباب
صلےالله علیڪ یااباعبدالله
#صبحتون_حسینی
@modafehh
یک شنبہ: ناهار: مادر جانـ ؛ حضرت زهرا (درود خدا بر او باد )
شـام : غـریـب مدیـنہ ؛ امام مـجتبے (درود خدا بر او باد )
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
نماز با فضیلت یکشنبه ماه ذی القعده از کتاب اقبال الاعمال سید بن طاووس «انس بن مالک» می گوید: رسول
امروز آخرین مهلت خواندن این نماز است
خواندن این نماز خیلی سفارش شده .
سعی کنید امروز حتما این نماز بخوانید . . .
ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نزارید 🌱
🌷 یا امیر المومنین حیدر 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 چگونه گناه نکنیم "جلسه سوم"
👤•.استاد رائفی پور•.
✔️ پیشنهاد_ویژه 👌👌
@modafehh
منتظر نباش یک شیرینی خاصی
در زندگے ات پیدا شود تا لذت ببرے؛
کارے کن از همین زندگے عادی ات
خیلی نشاط پیدا کنی!
هر کار سادهاے را هم بهخاطر خدا
انجام بده تا از آن لذت ببری!
#اسـتاد_پناهیان
@modafehh
مےگفت:
"سر نماز مثل حرم امام رضاست،"
ڪفشاتو میدے بہ ڪفشدارے تا برے
زیارت،
بدونِ فڪرِ ڪفش، برے دیدار!
[فَاخلَع نَعلَیڪ]
سر نماز ڪفشاتو یعنے
غصههاے دنیاتو از ذهنت دربیار بده بہ
خدا، فقط دیدار!
بعد از نماز میبینے خدا ڪفشاتو واڪس
زده بهت تحویل داده!
#استادپناهیان
نماز اول وقت فراموش نشه
@modafehh
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پنجم
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوه ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم:
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم، اصلا حواسم نبود معذرت می خوام، آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم، صورتش کمی سرخ شدو سرش رو انداخت پایین وادامه داد:
–اشتباهی فکر کردم جزوه ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید، گفتم از خودتون بپرسم بهتره.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیم راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود.ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم، کمی پرویی بود، من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود،اونقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد، فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بشینم باتعجب نگاهم کرد،ومن دقیقا صندلی پشت سرش نشستم،سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوه ام دوختم، یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
➯@modafehh
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
آنقدر بخشیدهای...
بخشیدهای...
بخشیدهای...
سنگ قبری هم نمانده از برایت یا حسن
#دوشنبههای_امام_حسنی
@modafehh
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
┅═══✼ @modafehh ✼═══┅
براۍشهــــیدشدن
مثشهــــدازندگۍڪن
اوناچیزی بودنڪهخداخواستـــــ
آدمۍبشیمڪهخدابخواد
نهآدمایروزمین...
نماز اول وقت سفارش شهدا
@modafehh
📢#پیام_مدیریت
•اَعضایِ جَدید خوش اومدین 🌷
•اَعضایِ قَبلی قُوَتِ قَلبید💛
سپاسگزار حضور گرم تک تک شما بزرگواران و خوبان هستیم💐
#انتقادات_پیشنهادات_ارسالی ها
به ایدی بنده 👈👈 @khadem_sh
@modafehh
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهارم
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام،خوبی؟
ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟
ــ علامت؟نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو...
از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت:
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند.
ــ آرش!تو چته، حساس شدیا!
بی مقدمه خداحافظی کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است.
آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
وا!!این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
➯@modafehh
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
موسسه شهید حمید سیاهکالی مرادی🌸🍃
@modafehh