#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو_۹
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
🌼بسم رب الشهدا والصدیقین🌼
قسمت نهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
✨ #حلقه ✨
🍃نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر میکردم که کجاست؟ ...
🍃به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز میخوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
🍃یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره میشد ...
🍃داشتم رد میشدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. میخواستم نهار بخورم. میخوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
🍃ناخودآگاه و بیمعطلی گفتم: نه، قراره با بچهها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
🍃اومدم فرار کنم که صدام کرد ...
رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ...
گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. میخواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ...
🍃جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بیارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh