#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨اسم اخوی شما هم توی لیست است
مشغول کار بودم که سر و کله ا#خوی پیدا شد. سرش را کج کرد و
گفت: علی داداشی ، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه ، همه دوستام دارن میرون.
#قاسم قبل از اینکه بیاید پیش من ، سراغ همه #برادرها و #خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند. این را که گفت فکری به ذهنم خطور کرد.
گفتم: من حرفی ندارم برو.
هنوز همه جمله را نگفته بودم که در چشم به هم زدنی بال درآورد و رفت.
من که خودم هم نفهمیده بودم چه گفتهام.
بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره #واحد_اعزام_سپاه را گرفتم و به دوستی که مسئول قسمت فوق بود
گفتم: #اخوی ما دارد میآید سراغ شما که اجازه بدهید برود جبهه #شناسنامهاش را بخواه و چون به #سن_قانونی نرسیده ، #بهانهای بگیر و نگذار به جبهه برود.
آن روزها سرمان شلوغ بود. مرتب #شهید و #مجروح میآوردند و ما بایستی همه کارهای لازم را انجام میدادیم. بنابراین #یادم_رفت که موضوع را پیگیری کنم.
اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر ۱۶ #شهید برنامهریزی میکردیم شب خانه نرفتم و تا صبح #بنیاد_شهید بودم.
... ادامه دارد ...