#داستان_فرار_از_جهنم
#قسمت_سی_و_پنجم
- تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی .... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط
من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی ...... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه
... بدون عقل .. بدون اختیار ..... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره .. تو یا گاو؟
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ....
- من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه .... و گند می زنیم به
دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ..
یقه اش رو ول کردم ....
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ..
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...
برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به
حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده
ادامه دارد . .