📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_سیزده
آیه: اونو که دوست دارم اما ارمیا! با اون چیزی که فکر میکردم فرق داره.
با اینکه هیچ چیز شبیه زندگی با مهدی نیست اما انگار با این زندگی بیشتر عجین شدم! این روزها همش به حرف محمد فکر میکنم. اون روز که باهام دعوا کرد. یادته؟ گفت اگه ارمیا هم مثل مهدی بره و دیگه
نیاد!دلم شور میزنه. من دیگه طاقت نمیارم!
رها: هیچ اتفاقی برای ارمیا نمیوفته!چرا اینقدر میترسی؟ یک روزی خودت
گفتی بهترین محافظ آدم عجِلشه!نگران نباش. اگه روز پرواز شاپرک ها برسه، پرواز میکنن!
آیه آهی کشید: من طاقت یک پرواز دیگه رو ندارم!
رها: ارمیا هم نمیره.
آیه: خدا کنه. این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم...
رها: عاشق شدی بالاخره؟
آیه لبخند زد...غروب روز بعد بود که ارمیا زنگ زد.
ارمیا: سلام! خوبی؟
آیه: سلام. خوبم. تو خوبی؟کجایی؟چرا دیر زنگ زدی؟
ارمیا خنده آرامی کرد: باور کنم که آیه خانوم دل نگران شده؟
آیه: باور کردنی نیست؟
ارمیا: خودت چی فکر میکنی خانومم؟
آیه: کجایی؟
ارمیا: پلدختر.
آیه: اوضاع چطوره؟
ارمیا: افتضاحه
آیه: بیایم؟
ارمیا: نه. نشنیدی میگن (ارتش فدای ملت)؟ ما که هستیم، شما آسوده باشید!
آیه: نگرانم. عادت ندارم به اینکه دور از حادثه باشم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗