📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_یڪ
دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو
رکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر
شانهی ضریح گذاشتن میخواست.
دلش دو رکعت نماز باالاسر میخواست.
زیارتنامه امین االله میخواست. دلش
فقط امامش را میخواست. اینجا کسی
تهمتش نمیزد!
اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا
همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام
مکه میشدند.
دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر
میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک
بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش
خواب میخواست. غذای مادر را که داد،
سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند.
رفت که بخوابد... فردا کلاس داشت.
بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی
برای حسابداری!
دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود
پشت دخل، آخر صندوق دار قبلی را
اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمهاش
میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام
میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر
نمیشود راحت به کسی اعتماد کرد و مال
و اموال را دستش سپرد.
مریم که کیکهای سفارشی را میپخت،
حسابرسی سالانه میکرد،حالاصندوقدار
هم بود.
مرِد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود،
چقدر مریم حاج یوسفی دوستشان
داشت!
روزها پشت هم میآمد و میرفت. مریم
زیر نگاههای سنگین همسایه ها روزهایش
را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود
که خودش را از خاطر برده بود.
به پدرش قول داده بود درس بخواند! به
مادرش قول داده بود مواظب خواهر و
برادرش باشد. این قولها بسیار سنگین
بود روی شانه های نحیفش!
پشت دخل نشسته بود... باران سختی
میبارید. صبح که میآمد لباسهایش خیس
شده بود و تا االان با همان لباسهای خیس
نشسته بود
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗