eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ چی از حسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همه ی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اون همه ادعات! تو با اون همه آیه بودنت برای همه ی ما... آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچه های بی حامی رو حمایت میکنن؟ تو از شوهرت چی میدونی؟ سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرف های رها گفت: _یه حلقه ی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اون روز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت در نیاورده بودی؟ تمام پس اندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، شرمندهت شد و ما از شرمندگی دِل دریاییش مردیم ، فکر کرد تو ساده زیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی عروس سید مهدی باشی. سید محمد دست روی شانه ی سایه اش گذاشت: _راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم لیاقت میخواد. سید محمد به یاد آورد...فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک که شد جوانی را دید که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار ِ پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست: _سلام ارمیا نگاه از قبر گرفت و سید محمد را نگاه کرد: _سلام؛ ببخشید، الان میرم. ارمیا که نیمخیز شد، سید محمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند: _چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ هم دوره ی مهدی بودی؟ ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید: ..... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _چه سلامی؟ چه صحبتی؟ زینب رو بردید قایم کردید و نامزدی رو به هم زدید! اصلا زندگی زینب به شوهر شما چه ربطی داره؟ دایه مهربونتر از مادر شده و منو تهدید میکنه! زینب کجاست؟ آیه هنوز هم آرام بود؛ گاهی آرامش طرف مقابلت در دعواها، کاری میکند که هیچ داد و غوغایی نمیکند. _هر وقت تمدن یاد گرفتی، زینب سادات میاد. محمدصادق روی مبل نشست و گفت: خب. بگو بیاد خانوِم متمدن! آیه صدا زد: زینب جان... بیا مادر! زینب با شک و دو دلی بیرون آمد و کنار آیه نشست. داشتن اینهمه تماشاگر هم دلخوشی داشت و هم ترس. محمدصادق از بین دندانهای کلید کردهاش گفت: _حالا نامزدی رو به هم میزنی و فرار میکنی قایم میشی؟ تو آدمی؟ لیاقت خوب زندگی کردن رو نداری نه؟ مهدی خواست حرفی بزند که صدرا ساکتش کرد. آیه گفت: _شما از این به بعد با من صحبت کن؛ زینب هیچ صحبتی نداره. _مگه میخوام با شما ازدواج کنم؟ زینب به من بله داد و باید پاش وایسته. _اونجا هم اشتباه از من بود که بله داد. حرف داری، با من؛ دعوا داری، با من؛ فحش داری، با من! _پس بگو به چه حقی نامزدی رو به هم زدید؟ _به همون حقی که بله دادیم... به همون حقی که تو به خودت جرأت میدی به خانواده ی دخترم توهین کنی. یادت نره، ارمیا پدرشه، هر حقی داره... تاکید میکنم هر حقی! تو به خاطر همین یه کار هم لیاقت این وصلت رو نداری... با اینکه حرفای زیادی بزرگتر از دهنت زدی! _شنیدن حقیقت انقدر براتون سخته؟ ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗